سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

امروز پُربار بود. با صفا بود، .....

خدا رو شکر. خدا رو صدهزار مرتبه شکر..رفتم سر نقاشی........

کارهای واجبتری هم دارم، بسم الله.........

مشغولم، شکر خدا هنوز توانش هست، هنوز گاهی خداوندِ متعال توفیقش رو هم عنایت می فرماید، جهت خدمتگزاری. دلم پَر کشیده سمت و سوی کربلا ولی این روزها کمی صحنه تغییر کرده....

روبروی خیمه ایستاده ام. خیمه...
سلام و عرض ادب محضر معصوم ، آنچه در ظرفم میگنجد. کمی شتاب زده ام، همیشه کتاب دعا و زیارتنامه که به دست میگیرم عجول میشوم، حول میکنم ،........

خیلی زود عرض میکنم: آقاجان به من هم شناسنامه ی شغلی می دهید؟؟؟

یادم افتاده برای سردار لشکر آقا شدن باید سربازی کرد، و برای سربازی کردن شناسنامه ی شغلی لازم دارم ، تا جایگاهی مناسب در چارتِ سازمانیِ لشکر مولا کسب کنم. حق و حقوقِ خودم را هم سرشار می خواهم، پایه حقوقی مناسب با کُلی بن و مزایا و پاداش و رحمتِ الهی...

 


آقاجان به من هم شناسنامه ی شغلی می دهید؟؟؟ به عنوان و سمت فکر نمی کنم، برای انتهای خط ارزش قائلم و برای رسیدن به آنجا ظرفیتی بیش از اینها لازم دارم...

از پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله ـ روایت شده است که وقتی بنده‌ای گفت: «لاحول ولاقوة الا بالله» همانا سرنوشت خود را به خدا واگذار کرده است بنابراین برخداوند است که او را کفایت نماید (و همه نیازهای او را برآورده سازد)

 

 


نظر

میدونی امروز داشتم با مامانِ حسن نظری خدا بیامرز حرفِشا میزدم.

حرفی اتوماسیون اداری شرکتی عجیب-غریبمونا........

خانوم دکتر ، برام یوخده شرحی سود و منفعتهای چنین نظامهایی رو دادن که برای مدیرانِ این روزگار داره آ یه توصیه داشتن: عزیزم خیلی هم برای این جماعت جوش نزن. بیش از توانت مسئولیت قبول نکن و در نهایت، سعی کن فقط به چیزی که مسئولیتش رو بردوشت گذاشتن کامل عمل کنی. حقی رو ناحق نکرده باشی و لقمه ی خودت رو هم مراقب باش. 

کمی با خانم دکتر (همون حاچ خانوم نظری خودمون) درد و دل کردم آ گفتم مهمترین چیزی که از بچگی بابام یادمون دادَن همین بودِس. که هر لقمه ای رو توو سفره ی رزق و روزیمون وارد نکنیم. سری هر سفره ای نشینیم......

یاد مهندس حسن نظری بخیر.

(سالگردش اواسط دی ماه بود).

حچ خانوم نصیحتم می کنند که :جوانیتون رو دریابید و برای لحظه لحظه ی اون برنامه داشته باشین، ارزش قائل باشید برای تمام نعمت و رحمتی که خداوند بر شما بخشیده.

کمی جوش آوردم آ از نظامی اتوماسیون اداریمون براشون میگم.  روزی که کرمهای خون آشام اتوماسیون اداری طراحی میکنند چه میشود؟؟؟؟

.

.

.

فکرش رو کردین : وقتی کرمهای خون آشام اتوماسیون اداری طراحی کنند چه میشود؟

من فکرش رو کردم:

اون روز وقتی هست که شوما اِز اولی بُرجی کاری برای دقیقه به دقیقه ی اضافه کاریهایی که مجبوری توو محیطِ خسته کننده ی کاری خودت بمونی و جون بکنی اجازه نامه میگیری و رئیست هم بعد از کُلی سین-جین کردنت، وقتی مطمعن شد که شوما توو ثانیه به ثانیه ش بهش سود رسوندی با منت تمام تایید میکنه... و با این حال در پایانِ ماه وقتی لیست ساعاتِ کاری شوما توو اتوماسیونی اداری، چک میشه می بینن هیچی از اون اجازه نامه های اضافه کاریتون وجود نداره. کشک 

اون روز وقتی یِس که شوما برای دقیقه به دقیقه ی مرخصی های استحقاقی و غیره و ذالکی که رفتین با اطلاع و بی اطلاعش اجازه ی مکتوبی اتوماسیونی مرخصی گرفتین آ رئیسِدونم تاییدش کردِس .... آ با این حال در پایانِ ماه وقتی لیست ساعاتِ کاری شوما توو اتوماسیونی اداری،چک میشه می بینن هیچی از اون اجازه نامه های مرخصی های استحقاقی شوما وجود نداره. کشک. 

اون روز وقتی یِس که شوما برای دقیقه به دقیقه ی جون کندنادون یه صفحه ی مکتوب داشتین توو اتوماسیونی اداری دون ........ آ حالا بعدی یک ماه .....کشک. 

 

نشسته بودم ساعت کاریهام رو چک میکردم(با خودم عهد بستم هرگز از سِمت و جایگاهم برای دفاع از ساعت کاریهای تلف شده و پامال شده ی خودم استفاده نکنم. می دونی چرا؟ چون فقط در این صورته که منم می سوزم و داغ میشم و آتیش میگیرم ، از دست قانون و مقرراتهای مزخرفی اتوماسیونی اداریمون آ منهم مثلی بقیه ی بروبچ به خونی کروکدیلهای شرکتمون تشنه میشم)

خونم به جوش اومده

احساس میکنم اینجا، توو این شرکت مدیرانش تا جا داره از پرسنلشون کار میکشند و تا زمانی که ساکتِ و اعتراضی نداره ازش بیگاری می کشند. (خب اینهام اینجوری فیض می برند)

دارم بالا میارم، وقتی با این حال و روز دربِ واحدِ مالی رو باز میکنم و وارد میشم به جمعی که مدیر مالی نشسته و در اوجِ احساس به محیط خوب و عالیِ شرکتمون افتخار میکنه و به یکی از پرسنلی فنی نصیحت میکنه که باید قدر بدونیم....


نظر

شمایی که کربلایی شدین... 

.

.

. یه اذن دخول هم برای ما بگیرین. 

این روزها نمی دونم چرا تحملی هیش کسی رو ندارم. این روزها فقط کافیه یکی یه حرفی زور آ غیری قابلی قبول بِهِم بِزِنه. داد و بیدادی راه می اندازم که نگوو و نپُرس. دیگه کوچیک آ بزرگتری و رئیس و مرئوسی هم که ....... کشک.

البته بگما. آ خه اینجا کلاً نظامشون همین مدِلی هست.

توو لحظه ی اول آ تیتراژی ابتدایی ، های کلاس بازی برات در میارَن که باورت بشه عجب آدمهای دانشمند آ عارفانِ عاقلی.

.

.

. بعد خیلی زود چشمات با شنیده هایی که باهاشون غریبه ای گِرد میشه: خانومه بدونه هیچ ادب کلام و حیایی با همکار و مدیر خودش طرف میشه .... آقاهه با چنان صفا و گرمایی اظهار نظر در مورد مدل ابروهای بغل دستیش میکنه...

حالم از رئسی که زورکی قرارِس زیر دستش قرار بیگیرم تا یوخده امتیازی حقوقیش آ جایگاهی چارتی اداریش بالاتر بره به هم میخوره. از بوی تعفنی توهینهایی که میشنوم آ قورتشون میدم روو دل میکنم آ گاهی حقشون رو تمیز میگذارم کفی دستشون. اومده بودم سربازی ولی ظاهراً توو پادگان موندگار نمیشم. پس کاشکی یه کرببلا برام جور بشه و راهی بشم...........

یا حسین.


نظر

آقای نظری بنده ی خدا امروز رفت مرخصی...

صبح پشت میزکاری خودم مشغول بودم که معاونت بازرگانی شرکت با عجله تشریف آوردن توو اتاق کاری بنده آ دستور دادن زود  بلندشم آ باهاشون بِرَم توو اتاقی جلسات.

جلل خالق.  نشسته آ نَنِشسته شروع کردن به پرسیدن:

شوما در جایگاهی تخصصی خوددون بعنوانی مشاوره بع یه معاونتی بازرگانی چه توصیه هایی دارین اگر............؟

اگر.........؟

اگر...؟

اولش فکر کردم خنجرا برا من اِز روو بستِن آ دارن مصاحبه تخصصی میگیرن. ولی بعد دیدم نه ... دارن جدی جدی مشورت میگیرن. کم کم مطمعن شدم که دارن برای بخشی بازرگانی شرکت یه برنامه ریزی میکنن. ظاهراً جدی جدی یکی از نیروهاشون رو با کمالی نارضایتی میخوان عذرشا بخوان....(خودمونی بگم داشتن من رو مامور میکردن برنامه ی اخراج نیروی خطاکارشون رو اجرا کنم.)

دلم نمی خواست برنامه ی اخراج نیرویی که این روزها شاهد فعالیتهای منظم و بیشمارش بودم روو اجرا کنم. نیرویی که توو جماعت همکارای همه فن حریفِ من ادب کلام و ادب رفتاری خوبی بود.

ولی فعلاً من اومدم توو این جایگاه توو این شرکت که همین چیزا رو یاد بگیرم. فقط خدایا کمکم کن تا حقی رو ناحق نکنم. باری به هرجهت اینجا این جماعت هیئت مدیره هستند و صاحب. آ منم اینجا مجری دستوراتی مدیرانی عامل.

فقط ضمنی صحبت اجازه گرفتم تا قبل از ظهر دستورِشونا اجرا کنم.

خب باید اجرا  بِشَود.

کارهام رو ردیف کردم آ یوخده منظم. خودم راه افتادم رفتم توو واحِدی بازرگانی آ همکاری محترم رو دعوت کردم وَخیزَند آ همراهم بیان... پرسیدن خانوم مهندس میشه کارم رو تموم کنم آ بیام. عرض کردم نه همین حالا بیان. اِز ریخت آ قیافه های اَلباقی همکارانی نسبتاً محترم پیدا بود که همه اِز همه چیز خبر دارن.

خب . تشریف آوردن توو دفتر کاری بنده. بسم الله رو گفتم و صندلی را تعارف کردم تا بشینن جهت صحبت ...

کم کم آ یواش یواش به همکار محترم خودم فهموندم که رئیستون دستور به اتمامی همکاری شوما دادن...

بنده خدا دردودل زیاد داشت، و البته دفاع از عملکردهاش که خطاهایی بوده که میشده همِشا به پای ایشون ننِویسند. می شدس ....

یوخدِشا قبول داشتم آ یوخدِشم لابلایِ حرفام می فهموندم که من اِز مسائلی تخصصی مطرح توو این موضوع اطلاعی ندارم. من این وسط فقط قرارس به نوعی تفهیم اتهامی خطای تخصصی شوما را بکنم آ ....

ولی در جایگاهی یه آباجیِ یوخده باتجربه تر، هم خیلی صحبتهاشون رو خوب گوش دادم و هم در پایان کمی اطمینان دادم بِهِ ایشون که در چنین جمع هایی که اکثریت غالب با خانمهاست، اینجور موضوعاتی مطرح میشه آ اِگه این ریختی با شوما برخورد کردن همکارادون شاید بخاطری این بودِس که  توو این شرکت لحنی کلامها گاهی  بی حیا بوده. وقتی این بزرگوار جهت اطمینان حاصل کردن می پرسید که آیا شما در رفتار و کردارِ من. در کلام من بی ادبی و گستاخی دیدین؟؟!.... فقط این اطمینان رو دادم که من شخصاً هرگز هیچ خطایی در رفتار و کردار شما ندیدم و امروز فقط موضوع خطایی بوده که شما در زمینه ی تخصصی مرتکب شدین. محاسبه ای رو به اشتباه انجام دادین و در بخش بازرگانی ضرر بزرگی خوردن... 

حین گفتن این حرفها تنم میلرزید آ به آینده ی خودم توو چنین محیطی کاری چندان امیدوار نبودم. میدونم همین حالاشم... ولی خب برام پچ پچ ها هیچ وقت اهمیت نداشته. 

ولی...

ولی امروز اِز این تنم لرزید که روزی من هم لحنی کلامم همین جور شده باشه. بی حیا... بی عفاف...  بی پرده..... بی ادب کلام... آخه من تا همین امروزِشَم خیلی با ادب نشدم که یه وختی بِخوام اِز همینم که هستم بی ادبتر آ بی حیاتر بِشم.  من همین امروزِشَم نگاهم قدرتِ سربه زیر شدن پیدا نکردِس که بِخواد سَربه هوا بِشه...

خدا رحم کنه. خدا رحم کنه... نی می دونم حفظ کردنی شغلی که برا حقوقش نیومدم سَرِش. بلکه به امیدی سربازی (یادگرفتنی نکته های ریز عملی و رفتاری. اجرای آموخته های قبلی..) اومدم پاش وایسادم بیبینم اِز پَسِش وَر میام یا نه ، چقدر سخته.

توو دعا ابوحمزه ، همون اوِلاش خوب یادِمون میدن:

الهی لا تودبنی بِعقوبَتِک، وَلا ترکیبی فی حیلَتِک.

من اَینَ لیَ الخیرُ یا رب. ولا یوجدُ الا من عینک ، و من این لیَ النجاة وَلا تُستَطاعُ اِلا بِک....

تا داشتیم صحبت میکردیم خیلی از بروبچ به بهونه های مختلف میومدن سَرَک میکشیدن بیبینن صحبتهامون به کوجا کشیدِس. (چنین وقتایی فوضول جماعت فشاری خونش بالاس).

آقای خوشنظر هم به عنوانی کلامی آخر می خواست بره توو بخش بازرگانی آ یه تیکه بندازه بهِشون و بره. به ذهنم رسید یه تجربه کاری مفید به یادگار بِهِشون یاد بّدَم. عرض کردم: مگه حرفی خوددون این نیست که بعضی همکارا نامردی کردن آ الآن هم میخوان عمقِ ناراحتی شما رو ببینن. خب چرا میخوای قند توو دِلِشون آب بشه. کاری کن داغِش به دلشون بمونه. 

چنین اتفاقی افتاده. کار شما خاتمه پیدا کرده.

خب بگزار این جماعت شیرین کام نشوند. با آرامش و با چهره ای آرووم امروز بری. بِدونن اگه از اینجا رفتی چندان هم ضرر نکردی.

مطمعن هستی که جایگاههایی بهتر از این در انتظارت هست.

انشالله


صورتجلسه ای تنظیم کردم برای اطلاع رسانی به رئیس محترم:

یه بسم الله گفتم آ این جوری شروع کردم:

نظر جمع این بوده که جزوه هایی که به عنوان شناسنامه ی مشاغل گرفتیم، گفته های خود پرسنلِ شرکت بوده که در مرحله ی بعدی بخش وظایفِ اونها تکمیل شده بود. و پیشنهادی که داشتم این بود که چارت سازمانی پیشنهادیِ شما رو بگیریم، تا اشکالاتمون سریعتر و راحتتر مطرح و رفع بشه.

جناب مشاور در جواب فرمودن:

کلام اول شما رو که قبول ندارم، گفته های پرسنل رو سند قرار دادیم و ادبیاتِ سازمانی و ساختاری اینها (شناسنامه ی مشاغل)فرق کرده و حداقل 60 الی 70 درصد اونها براساس شناسنامه شغلها تغییر کرده.

رییس بزرگتون تشریف ندارن، ایشون کلامشون اینجور بود که قبل اِز همه، پایه حقوقهای پرسنل اصلاح بشه.... بعد چارت و شناسنامه مشاغل ارائه بشه ،ولی فعلاً....


معاونت اداری و مالی: خب توو این شناسنامه مشاغلها که دادین دستمون چندتا سوال هست: مثلاً کمک حسابدار باید زیر دستِ حسابدار باشه؟ حسابدار ارتباط مستقیم با بانک داره؟ استاندارد شرح وظایف همینه که اینجا تووی این متنها نوشتین؟

مشاورین محترم هرچه اومدن راضی کنن، نشد. در نهایت فرمودن خب شما اگه لازم میدونین ما عینی کلامی رو که شوما میخوایین رو اضافه میکنیم. چرا اینقده حساس شدین روو عینی کلمه ها...

معاونت بازرگانی: این چه شرحی وظایفیِس برای پرسنلی بازرگانی گذاشتین؟......... چه وضعِشِس

........

.

.

.

.

.

.

.توو این مرحله ما میتوانیم چارت اولیه رو ارائه بدهیم، پیشنهاد اولیه ی ماست.


نظر

موقعی نماز آ استراحت بود. بعدی نماز رفتم توو رستوران. یه ظرف سالاد با سسِ روغن زیتون و سرکه خرما، به همراهِ یه لقمه نونی خوشمزه.

بفرمایید:

با یکی از بروبچ شروع کردیم درموردی قوانینی که باید توو نظامی اداری شرکت رعایت کنیم حرف میزدیم آ ماجرای مجموعه ی ساعات کاریِ ماها.....

حرف به اونجایی رسید که تعریف میکرد: تووی این ماه، چون حجم کارهاش خیلی زیاد شده بود توو هر هفته بیش از 3 ساعت اضافه کاری داشته س که نرفته بودس توو سیستمی اتوماسیون اداری براا خودِش مجوز بیگیره. آ حالا آخری برج مدیری گرامیشون فرمودن نه، من فقط در مجموع 8 ساعتشا تایید می کنم.

چشام گِرد شده بود آ مات . فقط پرسیدم حالا چیکار میکنی؟ خب بیا باهم بریم توضیح بدیم رووش آ مجوِزی یوخدِشا بیگیریم. تا بلکی این همه ساعتی کارکردنی شوما حیف آ میل نشه.

ایشونم که رفته بود روو خطی فی سبیل الهی. یه دفعه این وسط دُراومِدِس میگه : "من همینقدر که مدیرم میدونه برای به سرانجام رسوندنی پروژه اینقدر اضافه ایستادم" برای من کفایت میکنه.

چشام گردد شدِس آ دهنم واااااااز. عرض میکنم: آ همکاری محترم من آ تو میاییم سری کار تا در قبالی کاری موظفمون حقوق بیگیریم. اینجا که خیریه نبودِس. کار میکنی؟ حقوقت رو بگیر. بیخودی اضافه ایستادی؟! که بِخوان حقوقت رو پای مال کنند و بهت ندهند؟؟؟؟


دوباره با همون قیافه میگه نه ..........

خلاصه راضیش کردم که وخی بیا باهم بریم اِز حقی خودِد دفاع کن.

جلسه ای تشکیل شد بابت این دفاع از حق آ حقوق ، هر دو طرف دلایل ناگفته زیاد داشتن:..........

  این وسط مدیر گرامی چندتا دلیلی منطقی آوردن که:  بَنابر این دَلایِل من معتقدم ایشون باید در شرکتی بنده  سلطان نظم باشن.آ ایشون وقتی می خواد همه را به رعایتِ نظم دعوت و البته مجبور بکنه پس خودش باید سلطانی نظم باشه.

منم حرفی نداشتم. مطمعنن من از کسی که خودش کاملاً نظمم و انضباط رو رعایت میکنه شیرین تر الگو میگیرم.

یا علی .......

 


نظر

وای چِقَده سردِس.

خدا وکیلی هوا سرد شدس. پاشین بخاریادونا روشن کنین. انگشتام ماسیدِس. پاشین.

امروز خیلی مزخرف بود. خیلی. دلم میخواد اِز این به بعد به شرکتمون بگم شرکتی به مدیریتِ کُرُوکدیلها.

خنده نداره  نیشِدا ببند. وااا ........

خب خودشون یه دفعه در انتهای مباحثی کاری وقتی داشتم با لحن آ کلامی نِق نِقو ها از در خارج میشدم ، فرمودن خانوم پاک روان باید اینجا پُوست کلف باشین. عرض کردم برای چی؟ فرمودن اینجا کُرُوکدیلها حکومت میکنند.

اون روز با خودم گفتم برو بابا اینهام خودشونا چِقَده زیری ذربین دیدند (بسیار بزرگتر از آنچه که هستند). ولی امروز وقتی از دربِ شرکت میومدم بیرون فقط زیر لب میگفتم عجب کروکدیلهای بی انصافی.

فعلاً عصبانیَم. خونم به جوش اومِدِس آ داره قُل قُل میزنه. دلم میخواد تمامی این قانون آ قواعدی قراردادد بستنی این مدیرانی مثلاً محترمی شرکتمونا مُچاله کنم آ بزنم توو سری خودم. شاید بعدی این چند ماهه یوخده جیگِرم حال بیاد.... آخیش.

امروز یکی دیگه از این کروکدیلهای بزرگ اومده بودن توو اتاقی من تا مثلاً خیری سرمون یه ارزیابی از عملکردی پرسنلِشون بشه آ نیروی جدیدی که بهشون پیشنهاد شده بود رو امتیازهاش رو کنترلی کنند و نظریه ی تاییدی بدهند. ضمنی صحبت ، موضوع جزوه و جدولی امتیازبندی مشاغلشون مطرح شد.... آقا من که این وسط چند وقتی هست آتیشی زیری خاکسترم ، اولی کلامم گفته بودم: آقای مهندس اجازه بدین تا این جزوه ی امتیازبندیِ مشاغلتون رو بیارم... که فرمودن : نه ..نه ... خانوم مهندس . جدولِ امتیاز بندیِ مشاغلمون. منم مثلی اینا که میخوان خیلی زود این جرغه ی آتیش رو اِز خودِشون دورکنند تا اون آتیشی لا خاکستر گُر نگیرِد. عرض کردم بی خیال . بی خیال بزارین این مشاغلدون بمونه آ من به جای حرف زدن کاراما بکنم.

میدونی؟!!!!!! من ترجیح میدم وقتی توو مخاطبم گوشی شنوایی نمی بینم ، احترامی کلامی با ارزشی خودما نیگه دارم آ بی خود آ بی جهت حرومش نکنم. اینا که آخرش کاری خودشونا میکنند، پس چرا من خودما به خاطری اینا بی احترام کنم. فعلا شاید فقط به خاطری اینکه به قولی خودشون جمعشون یوخده ریخت آ قیافه بچه مسلمونا را داره اینجا موندگار شدم. شاید....

و به قولی یکی از همین کروکدیلها باید قیمتش رو هم پرداخت کنم.

حرفشون رو قبول دارم.

من هرجایی، با هر کسی همکار نمیشم. هم کلام نمیشم. هم سفره نمیشم.... آره

هرچند هنوز بعد از چند ماه پول اینا رو توو سفره ی خودم نزاشتم. دلم میخواد یه لقمه از توو سفره شون بزارم دهنم، بِچِشم. ولی هنوز بوی زُهمش اذیتم میکنه.

اذیت.

 


نظر

این روزهای مستِ بوی کرببلا هستیم. سمت و سوی سرزمین کرببلا، اجازه رو از آقا امیرالمومنین و خانم فاطمه ی زهرا گرفتیم. اجازه گام برداشتن به سمت و سوی کرببلا. برای همینه که دنبال پرچمهای برافراشته ی عزا خونه ها می گردیم......... یا حسین...

امسال بغضی سنگینی توو گلووم گیر کردِس. به جونی خودم یه وقتایی جا موندن از مراسمهای نوحه سرایی ، سخنرانیهایی که میدونی به شدت محتاجش هستی، می سوزونِدِد. حسابی...

دلم هوای بین الحرمین رو کرده، تل زینبیه. دلم میخواد بیشینم روبرو آقام ابالفضل آ بِگم بِشون که این روزا  به لطفِشون کوجام، آ یوخده دیگه براشون درد و دل کنم آ بِشون بِگم هنوز خیلی محتاجی نظری لطف آ حمایتشونم.

آخه این روزا بعضی حضراتی نسبتاً بزرگی که مثلاً همکارم هستن روو اعصابم رژه میرَن، نظامی.

ما خیری سرمون وسطی فن آوری آ قاتی تحقیقاتی دانش بنیان وایسادیم آ جون می کنیم(به اصطلاح کار می کنیم). حالا چرا توو این مثلاً مجموعه، اینقده تابه تا کار میکنن نی می دونم.


یکیشون یه گوشه وایسادس آ میگه من می خوام خودم کار رو به نتیجه بِرِسونم آ  اِز بسکی سرچ کردِس آ توو انواعی اسناد و مدارکی پروژِش چرخیدس ، عینی خودی کلافی سر در گُم  قاتی کردس...

یکیشون اِز بسکی راه رفدس آ ریز به ریزی نرم افزارها رو به همکاراش آموزش دادِس گیساش عینی دندوناش هم رنگ شدِس..

یکیشون اِز بسکی برا جور کردنی پروژه های مثلاً دانش بنیان بال بال زِدِس دیگه شبیهی ارواحی مقدسه داره نور بالا می زنه...

یکیشون اِز بسکی راه رفدِس آ همه چیا کنترل کردس آ به نیتی رفعی اشکال توو محصولاتی شرکت از سیر تا پیازی همه خطوطی تولیدا بازبینی کردس...

یکیشونم به خاطری یه اِرور توو سیستمش یک عَلَم شنگه ای به پا کردس که نگوووووووووو...

عروس خانوممونم لابلای کاراش آه میکشه که نی می تونِد دُرُست شوهر داری کنه...

خلاصه این محلی کاری وسطعی من خیلی ماجراوا داره ، انشالله گه گاهی میام برادون میگم که کوجا چه خبِرِس.

فردا صبح قبلی طلوع آفتاب توو مجلسی عزاداری مولامون.

یا حسین.

 


نظر

گفته بودم مطلب زیاد دارم برای گفتن. یکی از مطالبم میشد این بحث روانشناسی آ مشاوره آ سوالاتی مزخرفی ارزیابی شخصیتی افراد آ....

عرض کردم رفتم یه جا سربازی.

منظورم اینس که تازگی رفتم یه جا سری کار، کارش برا من جدیدِس، یوخده تازگی داره، مدِلِش عجیب- غریبِس. بعضی وظایفی که اینجا روو دوشم گذاشته میشه را من توو مجموعه های فرهنگی این مدلی کار کردم. ولی آخه شغلم نبودس که. برا همین میگم عجیب غریبس. 

خب بزار از ماجرای این دو سه روزه برادون بگم.

دو روز قبل یکی از معاونین شرکت اومِدَند در آستانه ی اتاقی کاری من ایستادَن آ با یه تاملی خاص می پُرسَند: شوما دیگه کارها رو تحویل گرفتین؟

عرض میکنم: بله الحمدالله.

می پرسند: یعنی همه ی مراحلی جذب آ گزینشی نیروو ها رو طی میکنین؟

طرزی سوال پرسیدنشون برام یوخده عجیب شد. عرض کردم: بله.

می پرسند: یعنی چیطوری؟

عرض میکنم: خب افرادی که میان، فُرم پر میکنن. یه سری سوالات در موردی شغلی که مورد نظر بوده رو ازشون می پرسم. نمونه قرارداد رو میدم می خونن. یه شرحی از شرایط آ قانون آ مقرراتی خاصی شرکت براشون میدم آ ...  خلاصه در انتها اگه مناسب بنظر اومدِن معرفیشون میکنم جهتی مصاحبه تخصصی.

می پرسند: یعنی این سوالاتی تحلیلی شخصیتِ افراد رو ازشون می پرسیند؟

عرض میکنم: نه.

اخماشون یوخده میره توو هم آ دوباره می پرسند:یعنی این سوالاتی تحلیلی شخصیتِ افراد رو ازشون نیمی پرسیند؟

محکم عرض میکنم: نه.

می پرسند: اون وخت چرا؟

عرض میکنم: چون بهش اعتقاد ندارم.

از قیافشون دیگه پیداس.......... دلشون میخواد کارمندی گستاخی این مدلی نداشته باشن.

https://encrypted-tbn1.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSmPaObZWLhGJm2IV_Xi_1y6F8_QIj_LQPncT8C4pBtkO5f5JZ2

خدا به خیر بگذرونه...