سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

توی حسینه بوی عطر پیچیده بود. بوی عطری که مست کننده بود.... یه عزیزی حرف دلش رو باهامون میزد.

مِنتی بر شما ندارم من
به خدا ادعا ندارم من
به گمانت که عشقِ من جنگ است
به خدا نه، فقط دلم تنگ است

لابلاشم با برو بچهای تخریب . با رفقاش حرف میزد و بهشون میگفت که مهمون دارین. به رفقاش که رفته بودن و برنگشته بودن میگفت : که بیایین براتون مهمون اومده. بیایین ببینین مهموناتون فرسنگها راه رو طی کردن ....

 به گمانت که عشقِ من جنگ است
به خدا نه، فقط دلم تنگ است
من و عشقِ تفنگ؟ نه ، هرگز
دل سپردن به جنگ؟ نه ، هرگز
من نگفتم تو عاشقی ، یا من

حتم دارم ، تو موافقی با من
من و تو درد مشترک داریم
داغ صد باغِ قاصدک داریم
قاصدکها غریب می مردند
من که دیدم عجیب می مردند
از افقهای دور می گفتند
از تمنای نور می گفتند
استوار و دلیر می رفتند
خستگی ناپذیر می رفتند
شب حمله فرشته باران بود
عشق بازی چقدر آسان بود
پای درس خدا نشستن داشت
این غرور من شکستن داشت....


رسیدیم حسینیه گردان تخریب.
از زیر قرآن رد شدیم آ واردی یه جایی شدیم که (.....شرمنده بلد نیستم وصفش کنم........) فقط میتونم بگم آ یه جورایی بوی آدمایی بهشتی را میداد. آدم قدم که توش میزاشت یههویی خودشا تووی یه عالمی دیگه میدید.......
من که دلم خیلی سنگین بود. گرفته بود آ دلم خیلی میخواست محضری یکی از این آدم خداییا بیشینم آ همه ی حرفا دلما بشش بزنم....سردار

سردار عسگری داشت از روزهای باصفا آ معطری اوایلی انقلاب آ اوایلی جنگ آ فداکاریا آ کارهای احمد(متوسلیان) برامون تعریف میکرد. دمش گرم یکی دو کلمه حرفی حسابی برای اونایی گفت که همش می پرسیدن چرا اون وقت که عراق پیشنهادی آتش بس داد امام قبول نکرد........

سردار یوخده یادشون آورد که بابا این عراقیا اونوخت  ما را قشنگ بی غیرت آ بی رگ میدیدن .......چون میدیدن همه مدلی توهین به ناموسمون میکنن آ پدر و مادرمونا از شهر و روستاشون با چه وضعی می اندازن بیرون آ ... مام هیچیمون نیمیشد. میدیدند حالا که شب تا صبح ‍، صبح تا شب شهرامونا میزد آ اصلش برامون مهم نیست که کسی اینا(عراقیا) را متجاوز بشناسد یا نه.


از غیرت احمد متوسلیان برامون گفت . از غیرت و رشادتهای احمد متوسلیان آ همراهانش برامون گفت ....

از بروبچه های تخریب می گفتن:
یه جمله از شهید آوینی گفتن در مورد قافله ی غریب  امام حسین که از سال 61 راه افتاد:

یاران شتاب کنید که قافله در راه است . می گویند گنه کاران را  را نمی پذیرند . آری گنه کاران را در این قافله راهی نیست ولی پشیمانان را می پذیرند. آدم نیز در این قافله از ملازمان ابی عبدالله است  که او سرسلسله ی پشیمانان است...

 

*** چند نکته قابل تامل هم در قسمت نظرات ذکر شده  ***


به خط شدیم آ راه افتادیم....... یه جورایی رزم شبانه بود. خب عینی پیرزنهای 120 ساله باید هوای پا و کمری پانسمانشده ی خودمم داشته باشم....... رفتم ........ ولی وساطا راه کم آوردم. بریدم. نه راه پس داشتم نه راه پیش...
برای خودم متاسف بودم. هنوز خیلی مونده بود تا حسینیه گردان تخریب..... خیلی به خودم بدوبیراه بار میکردم.... که جوونی یه تیکه راه رفتنم نداشتم.
وایسادم.
مسئولی خواهران گفت پس چرا ایستادی؟؟؟؟ گفتم شما برین من نمیتونم....
چشمم افتاد به ماشینی که پشت سرمون میومد. به خانومی مسئول گفتم . جوونی من، میشد بشش بوگوین منم سوار کنه؟ ایشون فرمودن من رووم نیمیشه.
من دیدم نشد که بشه . این ماشین که میرد...... چه من تووش باشم چه نباشم. عقبشم که خالیِس. خلاصه سوار شدم آ بقیه راه را همراه دو نفر از بروبچه های تفحصِ فکه رفتم..... اینهم برای خودش صفایی داشت. از تفحص میگفتند.

از گرمای هوا . از گرمای مرداد ماه و حجمه پشه که میزد توی صورتهاشون...... از تفحص که الآن بیشتر توی شرهانی هست. از منطقه ی جدیدی که توی شرهانی شروع به تفحص کردن. از بافت منطقه ، از جغرافیای منطقه که تغییر کرده و تفحص سخت شده ... از مناطقه دست نخورده ای که مینها آماده ، عین نخود روی سطح زمین ریخته...
از شهید آوینی که روی همین مینها رفت. از مجید پازوکی ... از شهید محمودوند که مین والمری زدش ... از شهید ....
از گودالهایی که کم کم پر شده . از سنگرهایی که دیگه فرسایش یافته . از مقر گردانهایی که الآن فقط یادی از شهدای بزرگوارشون مونده .....از ....... 


مدام از بلندگوی حسینه شهید همت ساعت حرکت به سمت حسینیه گردان تخریب اعلام میشد آ من نیشسته بودم سری سفره شام با بروبچا راوی .......
آه بود که یه لقمه درمیون قورت میدادم...... من اینجا موندم بدونه اینکه جایی رو دیده باشم. عینی آدما(....). این ساختمونی ذوالفقارم که درشا تخته کرده بودن . از هرطرفیش دور زدم بسته بود. بروبچا گفتن خطر ریزش دارد برای همین بستندش.(بگذریم که بزرگانی کاروان از راه های اصلی تشریف بردن بالا آ عشق و حال کردن...)


مقایسه کنید 85با 87 را 
 من اینجا جاموندم آ خودم خودما موندگار کردم آ به جز دوکوهه جای دیگه ای را نیمیبینم ........آ تازشم...... اینقده تبلیغی رزمی شبانه ی حسینیه گردانی تخریبا میکنند آ من .......... آ من اینجا نیشستم........ ای خدا....
نفهمیدم چیطوری شامما سرکشیدم آ راه افتادم ...... هرچی به ریخت و قیافه شَل شَلی خودم نیگا میکردم که نیمیشد. نیمیشد با اینا همپا بشم....
رفتم نیشستم رو ریگاااااااا کناری تانک و مانک پوکیدا دوره ی جنگ آ ..... چشمم افتاد توو چشما حاج همت . نیمیدونم چیطوری ولی سری نق زدنم واشد..... د آخه حاجی خیری سرم با اون مصیبت بلند شدم اومدم اینجا آ هَمِش(هَمِش=مدام) به خودم مژده ی کسب انرژی برای یکسال رو میدادم حالا اینجوری که دارم پنچر میشم!!!!!!!!! ما مثلاً همشهریَم بودیم؟؟؟؟؟؟؟ شوما بچه اصفانیند؟؟؟؟؟؟ اینس؟ اینس پذیراییدون؟ خیلی ممنون. دسسدون طلا. زیادی به زحمت افتادین........ من که اینجوری با این اعلامی ساعتی اینا برا راه افتادن به سمتی حسینیه گردانی تخریب دق میکنم که ...... اصلاً میدونین چی چیس؟ راه میفتم . دنبالشون. به بروبچا آ رفیقامم نیمیگم که جلوما بیگیرن. تاجایی که این پاوا جوون داشت ازش میکشم....... معلوم نیس. شاید باری آخرم بود اومدم ...... همیشه که برام جور نیمیشد. حالا امسال نصف آ نیمه کاره راهم دادین... از کوجا معلوم یه وخت سالی دیگه اصلش راهم ندادین ......
این نقدا ولش نیمیکنم آ نسیه ی سالی دیگه را بچسبم.......
خلاصه راه افتادم قاتی بروبچای دانشگاه خواجه نصیر آ بسم الله.(هیچ مدل دوا درمونیم همراهم نبود- بیخیال) راه افتادم

 با بسم الله .......


بسم الله النور


 

 

 

از همون لحظه اذونی مغرب لحظه به لحظه اعلام میشد که ساعت 10 کاروان به سمتی حسینیه بچه های تخریب حرکت میکنه .اونم  به سبکی رزم شبانه......
میدونستم که نمیشه . یعنی توان پیاده رفتن تا حسینیه تخریب رو ندارم ..... ولی آخه ...... حسابشا بکن. توو دوکوهه باشی آ مدام توو گوشت بخونن که فلان ساعت به سمتی جایی حرکت میکنیم که تو همیشه حسرتی نفس کشیدن یه لحظه توو  اونا داشته ای.
ولی وقتی نمیتونی ...نمی تونی دیگه ........ رفتم توو ساختمان و یه سرکی به بروبچ زدم. ظاهرا برنامه ای داشتن . یه جلسه آموزشی .....

یه دوره آموزش برای راویان . اینکه چه مطالبی رو به چه روشی و تا چه عمقی تعریف کنن. اینکه کجا چی بگن. اینکه زائران را چطور و چقدر حساس کنن.......
 آیا جنگ ما به دست یه عده آدم بیخیال و تنبل و... که فقط قصدشون رفتن به کربلا بوده و ..... آخه ما بیشتر گزارشهامون اینه که گزارشگر میپرسه : برادر برای چی اومدی؟ میگه : فقط به عشق امام.

.......... لابلای نکته ها :
عراقیها وقتی رفتن با آلمان قرارداد ببندن که مواد مورد استفاده در بمبهای شیمیایی رو خریداری کنن. پای قرارداد نوشتن-مواد لازم برای ساخت بمبهای حشره کش. و اینها واقعا قصدشون همین بود. ایرانی جماعت رو با قصد از پاانداختن و مثل حشره کشتن نگاه میکردن........
جلسه اولی آموزش همش نکته بود . ...


نظر

بعد از نماز مغرب و عشا چراغها خاموش شد آ پرده جلومون روشن شد.

یه بنده خدایی شروع کرد به حرفی دل همگیمونا بلند بلند زدن:.........

پر شده از می بلا      
بار دگر سبوی من
آنکه خدا شناس شد
زیر ستم نمی رود

نام حسین جلوه گر ، گشته به کل کائنات
آیه ی مصباح الهدی ، راز سفینة النجات

خفتگان در استتار حرفها !!
کبکهای سر به زیرِ برفها !!
ای جهان و ای جهاندارانِ غرب !!
صهیونیستیهایِ رذل و بت پرست !!
زیر دستانِ زمان جرج بوش !!
ای شغالانِ به ظاهر چکمه پوش !!

این حدیث غم از اینجا ساز شد
جنگ ، از گور شما آغاز شد
این خیال خام دشمن بود، نه؟؟
بر سرش چون قصدِ ماندن بود، نه؟؟
بی اینکه داند، پا در این گرداب زد
روز روشن ، چشم خود در خواب زد
بی خبر از اینکه در این ، ایران زمین
همچو صیادی، نشسته بر زمین
رادمردانی دلاور ، با خدا
با فنون و رزم دشمن ، آشنا

کوهه بر کربلا تقدیر شد
لشکری چون 27 تشکیل شد

ای دوکوهه بهترین یارت کجاست؟دوکوهه. ساختمان ذوالفقار
بوذر و سلمان و عمارت کجاست؟
خاطراتی داری از فتح المبین
از رشادتهای سردارانِ دین

بر تنم آتش زده خاموشیت.......

 

لحظه ی پرواز یاران را بگو
نم نم و رگبارِ باران را بگو
از خداجویانِ عشق و عاشقی
از کریمی، از چراغی ، صالحی
در حراسم ، تا روم از یاد تو
ای دوکوهه این منم فرهاد ِ تو

ای عجب با من نمی گویی سخن
جانِ من ، چیزی بگو ، حرفی بزن..............


خب کم کم انگار این بروبچا وبلاگی رفتن از دوکوهه . خب خیالم یوخده راحت شد از دستی آزار و اذیتاشون. (یعنی دیگه موندگار شدم آ خیالم راحت شد)

با بروبچا راوی برنامه گذاشتیم تا ترتیبی یه سری کلاسی آموزشی برا راویا را بزاریم.(الک الکی منم رفتم قاتی راویا.....) هوا خب بود آ نسیم معطر دوکوهه کم کم داشت با ریه هام آشنا میشداین نفسا که میکشیدما احساس میکردم اینا گوله گوله انرژیس که دارد واردی بدنم میشد..... هرچند بعدازظهرم که داشتم میرفتم برای حسینیه حاج همت دوباره این جناب بهرامی یه رژه رفت روو اعصابی من .... ولی سعی کردم فراموش کنم . فراموش کنم هرچی ممکن بود ذهنی منا خراب کنه آ نگزاره از چنین لحظاتی لذت ببرم .....
رفتم حسینیه........ نزدیکای غروب بود . غروب جمعه... دلم تاب نیاورد غروب جمعه زیر آسمان نباشم. رفتم پای درختی تک و تنهایی  که همون نزدیکای حسینیه هست.......... زیرش نشستم به یاد بروبچه هایی که نبودن...پارسالیا آ اونایی که امسال هستن ولی جای دیگه ای... به یاد همه بروبچا...... کاش بلد بودم لحظه هاما ثبت کنم . عکاسی یا فیلمبرداری .اما امان که من دوربین که بگیرم دستم از حالاهوا خودم در میام . پس کمپلت بیخیالی عکاسی میشم .

 میشینم زیری درخت .....آل یاسین رو درمیارم ............چه میچسبه ها ....
آقاجونم .......این پادگان الآن داره پر از سربازای جان بر کفی شوما میشه...........این پادگان فقط شوما را کم دارد .....آقا جون . یا اباصالح (عج).........
سلام علی ال یاسین ..... سلام بر مهدیِ فاطمه ، یوسف زهرا، گل نرگس، قائم آل محمد ، اباصالح (عج)

آقاجون دلم تنگ شده بود ........تنگ شده بود برای چنین فضایی .....برای چنین فضایی که من باشم آ تو وآ خدا ............ شکر

شکر به خاطر تمام لحظات ناب و لذت بخشی که نصیبم میکنی آ من ........... آقاجون خداوکیلی خودت پادرمیونی کن آ لیاقتی درکی لحظه لحظه ی این سفر رو بشم بده....... آقاجون اومدم که شارژ بشم ها ..............

چقدر قشنگس. چقدر قشنگس. سعی میکنم ریه هام رو پر کنم از این هوای معطر ........ تا میتونم اکسیژن هف میکشم (اکسیژن بالا میکشم)


نظر

از اتوبوس پیاده شدیم. اجازه دادن تا اگه کسی چیزی از توو ساکش میخواد بردارد، آخه قرار بود تا ظهر توو دوکوهه بمونیم.
خب منم ساک و ماکما ورداشتم آ راه افتادم به طرفی بروبچا خودمون. گردانی انصار.
سفره صپونشون داشت تازه پهن میشد. بندگانی خدا شبی قبلش گردانی تخریب بودن... وایسادم به سلام و احوالپرسی وسایلما گذاشتم آ زود برگشتم تا با بروبچا بلاگی صپونه دوکوهه را تناول بکنم. بعد از تناول کردنی یه قازی نون آ کره آ شیکر همگی اومدیم بیرونی سالنی غذاخوری منتظر تا رئیس رئسا دستوری الباقی برنامه های کاروانا بدن. اینکه توو دو کوهه قرارس چیکار کنیم.......

من همونجا یه زنگ زدم به جنابی بهرامی. با ایشون 4 کلمه حرفی حساب داشتم. فرمودن من جلودونم . گفتم کوجا؟؟؟؟؟؟؟ گفتن من همونجام.
خلاصه فهمیدیم منظورشون اینس که من و الباقی بروبچا نداریم ما همگیمون با هم مسئولیم.
گفتم نشد من با شوما کار دارم.
فرمودن من توو راهم . دارم میام. 
..... فهمیدم .... ِای همچی یوخده شیر توو شیر تر از این حرفاس.
اولش یوخده صبر کردم. بعد کم کم دیدیم نه .... نیمیشد. من اگه با این مدل اصفانیاش در بیوفتم ور میوفتم. با خودم گفتم بچه فقط یه کاری بکن تا روزی آخریه وا دمپری اینا نشی. که هرکی با این جماعت درافتاد ورافتاد.
راهما کشیدم آ رفتم حسینیه حاج همت.

رفیق آ رفقامم سری کار و باری خودشون بودن. لابلایی این تلفن کشیا یه زنگ هم زدم به حاج خانم (بزرگ کاروان) آ التماس که حاج خانم خدایی بیاین یه کاری کنین اینا راضی بشن من اینجا بمونم .من دیگه نمیتونم با این جماعت راهی بشم. حاج خانم هم مثل مادران دلسوز ..... سعی میکردن منا به راهی راست هدایت کنن(ولی چیکار میشه کرد .... این یکی توشون ناخلف بود). گفتن خب شما توو حسینیه باش . تا ظهر حالت بهتر میشه .....منم میام با هم حرفامونو میزنیم. این یه تیکه شا گوش کردم موندم توو حسینیه................ ولی خب چیکار کنم احوالاتم بهتر نشد که بدتر شد.........
خلاصه من ظهر بعد از صحبت با حاج خانم هم آروم نشده بودم. رفتم محل اسکانی که رفیق رفقام بودن. این بندگان یخدا هم نهار گرفته بودن و سر سفره ......... که تلفن کش شدنهای من شروع شد. بهرامی. محمودی. خط خطی. زیباترین شکیب........ تا کار کشید به اونجایی که مجبور شدم یه زنگ بزنم به جناب فخری و با ایشون هماهنگ کنم........... ایشونم  که خب با کل ماجرا غریبه .. فقط از دست من عصبانی شدن و فرمودن برگردین با بچه ها ........
من که به عمرم با سید اولاد پیغمبر اینجوری بد حرف نزده بودم. اونهم با چنین بزرگواری که جای برادر بزرگتر من بودن و همه جوره مورد احترام من ........... حالا دارم اینجوری میکنم... دوستام فقط منو نیگاه میکردن . چشمام اشک آلود بود و به قولی ما اصفانیا لیچار باری خودم میکرد. که چرا........ سید دوباره تماس گرفت . من بلد نبودم گوشیم رو چیطوری باید خاموش کنم.(2-3 روز بود خریده بودم- همش انگلیسی بود)... تعداد دفعاتی که سید زنگ زدن رو میشموردم و میزد توو سرم که آخه بی کله یه فکری بکن یه راه حلی............. چیزی به ذهنم نمیومد......... یکدفعه این وسط شماره عوض شد. یه لیچار بزرگتر بار خودم کردم . گفتم دیدی چیشد!؟ سید از در دیگه ای وارد شد. ایندفعه دل رو زدم به دریا و خودم زنگ زدم. اون شماره رو کسی غیر از جناب فخری برداشتن. اول نشناختم . وسط حرفا فهمیدم که چقدر قاتی کردم . حاج آقا نجمی بودن .......... ایشون هم از درب هدایت کردن وارد شدن. راستش نمی دونستم چیکار کنم. من شرمنده همه این بزرگواران بودم........ولی.........
ولی شاید کسی خبر نداشت این آتیش ها رو اون کسی که به پا کرده داره حضشم میکنه و البته اگه برمیگشتم اون اردوو به کام خودم و دیگران تلخ میشد. من خودم رو میشناختم . این اردوو به کام من تلخ شده بود. ولی من که نمیگذاشتم کسی جلوی چشم من از چزوندنی من کیف کنه که . مطمئنن حقش رو میگذاشتم کفی دستش. ولی نمیشد......... بی حرمتی ؟!؟........... خیر سرم اومده بودم جنوب برای کسب روحیه و .......... لیچار بود که بار خودم میکردم. از همه بدتر اینکه کار کشید به قم....... به مسئولین دفتر توسعه وبلاگهای دینی........ به ...........
این وسط زخم بازی که روی بدنم داشتم هم دردناکتر از قبل شده بود. دکتر رو پیدا کردیم و رفتم زیر دست دکتر . در حال پانسمان هم آباجی وبلاگیم زنگ زده که کجایی چرا نمیایی؟ میخواستم همونجا حسابش رو برسمااااااااااا فقط گفتم من زیر دست دکترم . اجازه میفرمایید؟
راستی .......
یه نکته. تازه از اتاق دکتر اومدم بیرون که مامان زنگ زد و احوالم رو پرسید. میدونستم دلواپسه ...گفتم چیزی نیست تازه پانسمانم رو عوض کردم . خوب براش توضیح دادم که احوالاتم چطوریس حالا ..که وسطی کاریه دیدم طرزی احوال پرسی مامان خانوم یوخده عوض شد آ انگار دارد آماری بروبچا ا دوساما میگیرد که اینا رفتندشون یا نه؟! .......پرسیدم مامان:!!!!!!! چیزی شدس؟ کسی چیزی به شوما گفدس؟ که مامان با خنده گفت : نه فقط اول یه خانم بعدشم یه آقا تلفن زدن با بابات حرف زدن که :(حج آقا شوما خبر داشته باشین که دختری (سرکشی) شوما دیگه باما نیسااااااااا . گفتم : اِااااااا جداً... پس مامان جان بدونین دختر سرکشی شوما تا یک هفته دیگه هم توو وسطی بیابونا اندیمشک ولوس. آ از کاروانشونم فرار کردس.........
مامان که دید من انگار اون کانالم یوخده آرومم کردن که نه خب اینام وظیفه خودشون میدونسسن که خبر بدن به پدر آ مادری اونایی که باششونن. خب اینا که تورا نیمیشناسند که . نیمیدونن وضعدا ..... عرض کردم . بله..همونس که شوما میگین..........
گوشی رو گذاشتم .............
جناب بهرامی باز هم تلفن زدن . ایندفعه آنچه که باید میگفتم از اول رو عرض کردم خدمتشون. نه بنده شما رو میشناسم و نه شما بنده رو ........ والسلام .   
=========== و اینگونه از بروبچه های وبلاگی جدا شدم


نظر

  از یکی دو ماه قبل توی محل کار آ خونه آ کلاس آ ... محکم جا انداخته بودم که من یک هفته آخری سال نیستم . ساکمم که اون گوشه اتاق آماده رفتن بود. ماجراوا رفتن آ کارایی که بروبچا دفتر توسعه می کردند برا اردوو آ ... را سعی میکردم دنبالشا بیگیرم تا بلکی اگه این وسطا کاری از دسم بر میومد انجام بدم............. ولی
ولی امان از تیری غیب که یه وختایی از پسی کلله آدم میاد آ صاف می خورد توو مغزی سری آدم. از 5-6 روز قبلی رفتن شروع شد دولا دولا راه رفتنی من آ ماجراوا دکتر و متخصص آ .....کم کم درمونگاه آ بیمارستان آ ... خلاصه دکتر تهدید کرد که اگه واقعاً اینجور که داری میگی می خوایی بری یه مسافرت که 5 روز توی اتوبوس می خوایی بشینی از الآن بگم که روی ویلچر برمیگردی..................
منا میگوی کم نیمیاوردم که .... منم همونجا فرمودم اگه هم این مسافرت رو بیخیال بشم در بخش بیماران اعصاب و روان، ناتوانان حرکتی، فراموشی ... بستری میشم. من یک ساله منتظر این مسافرتم . دق کردن رو میدونی یعنی چه؟؟؟؟؟؟؟؟ خلاصه .......

22اسفند بعداز ظهر سازمان ملی جوانان قم بودم.

منتظر موندیم تا سایرین هم اومدن. یه گوشه داشتیم جمع میشدیم. حاج خانم فضل الله نژاد رو قبل از همه دیدم . گفته بودن که نمیان. ولی یک لحظه توهم گرفتم که حتماً می خوان بیان........ ولی این پرواز در آسمان خیال زیاد طول نکشید چون فرمودن نه . من اومدم با بچه ها خداحافظی........

بقیه هم کم کم اومدن. رفتم با جناب فضل الله نژاد . حاج آقا نجمی . حاج آقا فخری سلام و احوال پرسی . داشتم می گفتم امسال خیلی از بزرگواران نمیان ..... آ جناب فخری تنهان که یکهو فرمودن ........نه منم نمیام . کپ کردم . گفتم چی؟؟؟؟؟؟

سرو ته احوال پرسی را هم آوردم آ یوخده شروع کردم دوری خودم تاب خوردن ...........
رفتم توو فکر که بچه بیا برگردیم..... تو همینجوریشم چلاقی. حالا با چارتا بچه بی تجربه هم همسفر بشی؟!!!!!!! چه شود این اعصاب و روانت..........
ولی با خودم میگفتم معنی اون ایمانی که داشتم که توی این سفر کوله پشتیم خیلی خیلی سنگین میشد آ کامم شیرین حتما حکمتی دارد ........
یوخده اونق شدم ولی به روو خودم نیاوردم. منتظر شدیم تا بروبچا تهرانم رسیدند آ نمازی مغرب و عشا رم به جماعت خوندیم آ .........یا علی سواری اتوبوسا بشین. خب مطمعن بودم جام خبس. چون ظاهراً تعداد کم بودس آ اتوبوس تکمیل نیست. سری ماجرا نیشسن روو صندلی یه پر روو بازی دیدم از مثلاً مسئولی اتوبوسی خواهران که خیری سرمون آشنامون بودن آ اصفانی آ مادر بزرگوارشون تنها کسی که از کلل ماجرای مریضی من باخبر . آقا منا میگوی اون رووم بالا اومد. که تنها کسایی که توی این جمع خبر دارن من چه به سرم اومدس  بامن دارن این جوری میکنن. ( البته بگذریم که در کل مسافرت نکته ها از خودشون اثبات کردن)
خب رفتم نشستم روی پله های اتوبوس. اینجوری راحت تر میتونستم تحمل کنم. تا صبح  هر جور بود سر کردم ....... وخت برا فکر کردن زیاد بود... د آخدا !!!!!!!!!! این چه جور سفری پرباریس که اینجوری تلخ عینی زهرمار برام شروع شد؟..... د آخه مگه من می تونم با این آدما باغیرت آ خوش اخلاق اینجوری سر کنم؟!!!!! سری نمازی صبح بود . زد به مخم . اول آماری چندتا دوساما که می دونستم جنوبن آ یه مسئولیتهایی هم دارن رو گرفتم . بعد یه تماس گرفتم خونه با پدر محترم یه مشورت کردم. مامان که فقط حواسش توی این بود که هرجا هستی درمونگاه داشته باشه ........ خلاصه پدر جواب گرفته بود که جدا شدن از این جمع و پیوستن به دوستان جدید بسیار عالیست و پر بار. خب دیگه داشتم برنامه ریزی میکردم برای رفتن پیش رفقاااااااا

 


 

امسال: دوکوهه قطعه ای از بهشت

1- بسم الله النور                          2- مسئولین اردوو کلاً عوض شدن
3- جدا شدن از بلاگیها                   4- سلام بر دوکوهه 
5- جان من چیزی بگو...                 6- جلسه اول آموزش
7-حاج همت التماس دعا               8- از تفحص می گفتند...  
9-از غیرت متوسلیان می گفتن      10 - به گمانت که عشق من جنگ است؟
11-دلما از اونجا نکندم. گذاشتم     12- در کدامین جبهه می جنگی بگو
13-دامن زهرا و دست عاشقان         14-یک روز قبل از عید 
15-یکی پیدا بشه جواب ما رو بِده      16-قرعه فال به نام من بیچاره فتاد
17-وسطی جشن آ یاد زهرا(س)       18-روبروی لوله ی تانک
19-عیدتون مبارک                          20-یوخده یوخده بار سفر...  

بروبچای مسافر در اردووی بلاگ تا پلاک 4:

دست خط...     بیابان‌گرد   حیرت‌کده‌ی عقل    بی قرار   مرصاد   خط‌خطی   نگاه هشتم   رمز دشمن شناسی   شهری در آسمان    فرجی دیگر  سلطان نکته‌ها   گفتنی‌ها   صفحه هفدهم  سوخته دل   سفری   سراج    راحیل   مختش   عشق عرفان   دفتر مشق    یک منتظر   سیب خشبو    عروج    آتش عشق    عهد جانان    سحر   نیمچه وبلاگ حامد   روزانه‌های مظاهر  جهل فیلسوفانه   دودینگ هاوس   ولایت نور   بچه خرخاکی    کوچکانه   جانم فدای رهبر   دنیای راه راه  دنیای جوانی    بچه‌های قلم مرغ ملکوت    امتدادی‌ها   استراتژی ها و عاشقانه ها