سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

    یه عمریه میگم: 

اگر که دل شکسته ای حسین را صدا بزن

             اگر ملول و خسته ای حسین را صدا بزن....

40 روز شده که از کربلا اومدم بیرون.


 

http://jorvaaajor.parsiblog.com/

40 روز قبل برای آخرین بار توو این سفر اومدم در محضر شریفتون سلام دادم و عرض ادب و آخرین کلامم رو در محضر شریفتون. اشک امون نمیداد وگرنه شاید آمال و آرزوهام زیاد بودن... ولی میترسیدم لحظه هام از دست برن. میخواستم نگاهم, دلم , قلبم سیراب بشه. میخواستم با تمام توان ظرف وجودم رو لبریز کنم...

و این روزها ایام شهادت امام موسی کاظم علیه السلام است. عرض تسلیت آقا جان.


  


نظر

راه افتادیم سمت حرم . حرم اباعبدالله . حرم سید الشهدا...

توو راه یادم افتاده بود به نصیحتهای آیت الله ناصری. توصیه هاشون به استغفار. اینکه هر گناه یک حجابِ بین من و خداوندِ رحمان و رحیم و این حجاب یک فاصله ای بین من و ائمه ی معصومین و حالا من کربلا هستم...

ماه رمضانی که گذشت(سال 94) توفیق داشتم گاهی نماز ظهرو عصر رو پشت سرشون توو مسجدی سری میدون بخونم آ نصیحتهای بعدی نمازشون رو آویزه ی گوش کنم. نصیحتهایی که اینجا توو این حس و حال نجاتبخش بودن.

آیت الله ناصری از استغفار گفته بودن، گیرم که من ماه رمضون پارسال موردی بخشش الهی قرار گرفتم آ صفحه ی کارنامه ی من پاک و پاکیزه.(حالا شوما فرض کن). خب اگه فرض کنم توو این 7 الی 8 ماه، روزی فقط یه گناه کرده باشم، فقط یه گناه(یه غیبت، یه بداخلاقی، یه دروغ گفته باشم، یه نماز از من قضا شده باشه ، یه تهمت به کسی زده باشم، یه تندی به همکارم کرده باشم، یه ربا داده باشم ، یوخده ربا خورده باشم...) الآن چقده شده؟؟؟ چقدر بین من و خدای من. بین من و ائمه ی معصومین رو فاصله انداخته؟؟؟ برای کاستن این فاصله ها باید استغفار کرد.

همونطور که خوردنی هر غذایی یه تاثیری داره، خوردنی هرکدوم از این حبوبات یه تاثیری خاص داره، خوندنی هر کدوم از ادعیه و زیارات یه تاثیری روو روحیات ما داره، خوندن هرکدوم از سوره های قرآن یه تاثیری در مسیر زندگی ما داره ، هر کدوم از این کلامِ استغفار یه میزان تاثیر روو ما و اعمالِ ما داره... بهترینش اینه که روو به سوی قبله باشیم و با طهارت ولی خب اگه وقت نیست توو راه، در حین کار، توو مسیر راه رفتن ، در حین انجام امور زندگی... یکی از اذکار استغفار رو بر زبان جاری کنیم البته با توجه. به حرم که نزدیک میشدیم  سعی میکردم چند قدم به چند قدم بایستم و دست ادب بر سینه بگذارم و به نیابت سلام عرض کنم.

به نیابت مادربزرگِ از دست رفته ام. به نیابت پدربزرگ از دست رفته ام، به نیابت همه ی از دست رفتگان خودم و دوستانم که سفارش کرده بودن...

به نیابت همه ی عزیزانی که التماس دعا داشتن بهم.


رستورانی هتل همچنان فعال بود.

بفرمایید ناهار....http://www.mashhad93.ir/images/Stories/resturanha/torkish3.jpg

بعد از نهار و استراحت برنامه ریزی کردیم برای نماز مغرب و عشا حرم مطهر امام حسین(علیه السلام) باشیم. من هنوز اون آتش عشق توو وجودم فروکش نکرده بود. هنوز تشنه دوختنِ نگاهم به ضریح مولا بودم. هنوز ...


تمام تلاشم رو میکردم با برنامه ریزی بتونم بیشترین استفاده ها رو ببرم در مسیر این سفر......


وسطی گزارش کار دادنهام بودم که دیدم یه حچ خانومی میزنه روو شونه هام آ میگه وَخی. وَخی می خواهیم بریم پس چرا هنوز شوما اینجا نیشستی؟!

اِز اوجی اون حس آ حالی معنوی اومدم پایین آ پشتی سرم رو نیگاه میکنم میبینم پدر و خواهر و. .... همه منتظر آ طلبکار که چرا رعایت گشنه بودنشون رو نمی کنم.

با عجله و شتاب دویدم سمت درب خروجی صحن حرم حضرت عباس. بابا منتظر ایستادن و اشاره به ساعت میکنن که خانوم خانوما چرا رعایت ساعتی که قرار گذاشتیم را نمی کنید؟ عرض کرم به خدا حواسم بود فقط چند دقیقه ی کوتاه تاخیر داشتم. خواهر نُخاله ی وُروجکم میگه نخیر نشسته از سیر تا پیاز کار و بارش رو تعریف کنه و همه ی حاجاتش رو همین امروز طلب کنه از قمر بنی هاشم. غیر از این بود خانووم؟؟؟؟؟

راه افتادیم سمت هتل. گشنه و تشنه. بستنی فروشهام داد میزنن. بستنی 5 هَزار . بستنی 5 هَزار. یه نگاه ملتمسانه به پدرِ مهربان خودمان میکنیم. دسته جمعی... بابا با لبخندی می فرمایند نوچ.

دوباره با نگاهی ملتمسانه... دوباره با لبخند می فرمایند نوچ.

با اعتراض میگم وا بابا شوما که اینقدر خسیس نبودین. می فرمایند بستنی توو اصفهانی خودمون 500 تومن برا چی چی 10 برابرش پول بدهم؟! مشتاقی خودت پولش رو بده. با تعجب می پرسم من؟؟؟ مگه من حقوق میگیرم؟؟؟؟ به اون آبجی پولدارمون بگین. همگی روو به سمت اون آبجی موزمارمون میکنیم و منتظر .... مثلی این آدمهای شُکه شده میگه من؟! من پول دارم؟ مگه من حقوق گرفتم؟! میگم مدیری ما که ورشکسته و بیچاره و... اونقدر بدبخت شده که نداره با من تسویه حساب کنه و بعد منو بندازه بیرون. همینجوری راحت فرمودن بروبیرون آ دیگه اینطرفا پیداد نشه.... خلاصه باهم قرار گذاشتیم دعاکنیم مدیری بیچاره ی سازمانمونا. دعا کنیم و از خداوند بخواهیم :" خداوند به چنین مدیرانِ بدبختی اندازه ی عنایت فرماید که بتوانند به هرپرسنل خود 365 عدد بستنی اضافه حقوق بدهند." آخه بعضی مدیران زیادی که پول گیرشون میاد فقط خودشون بالا میکِشَن و یه آبم رووش. مدیر آ هیئت مدیره ی سازمانی ما هم اِز اوناشن. خدا دچار نکنه...

باهم به تفاهم رسیدیم اندازه ی 365 تا بستنی حاجت مادی بخواهیم برای مدیرِ نامردمان. وقتمان را بیش از این تلف نکنیم بیایید برای همکارانِ زحمتکشی طلب حاجت کنیم که زیردست چنین موجوداتِ نامردی گیر افتادن.

به آبجیِ زرنگم عرض میکنم از کنار بستنی فروشیها گذشتیم، بستنی من بماند برای فردا...

.


نظر

داخل صحن که شدم اولش خیلی جو گیر بودم، دست بر سینه و سرافکنده و ... دیدم هیچ راهی ندارم جز اینکه با کلامِ زیارتنامه مولا جلو بِرَم. زیارتنامه ی حضرت عباس رو گرفتم دستم و سعی کردم فقط با همون لحن با مولای خودم حرف بزنم. گه گاهی چندقدمی هم جلو می رفتم(ضریحِ جدیدِ آقا ابالفضل رو آوردن کربلا و این روزها(ایام نزدیک به نوروز) دارن جاگذاری میکنند، برای همین رواق اصلی حجم کمی برای زیارت عموم زائران جا داره) به رواق اصلی حرم که رسیدم از پله ها رفتم بالا و همونجا دیگه ایستادم کنار دیوار، در برابر اربابِ ادب جرعت دوزانو نشستن هم نداشتم، فقط شکرگزاری خودم رو ابراز کردم و آرووم از درب دیگر رواق رفتم توو صحن...

http://cdn.mashreghnews.ir/files/fa/news/1394/12/27/1528409_423.jpg

http://tozibae.ir/wp-content/uploads/2016/03/eel7xr3xxcvu5ffd38.jpg  http://tozibae.ir/wp-content/uploads/2016/03/eq646was6072akrzrbs.jpg  http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim/Uploaded/Image/1394/12/22/13941222123402387323704.jpg

احساس آرامش خاصی به آدم میده این مولا و مدیرعامل قهرمان. همکلامی با آقا اصلاً نفست رو تازه و با قوت میکنه، توو حرف زدن باهاش انگار داری با عموی خودت حرف میزنی...

رفتم گوشه ای نماز زیارت خوندم و به نیابت مادربزرگِ مهربانم زیارتی. خدا بیامرزه تمومِ رفتگان رو (بگو الهی آمین).

رفتم توو صحن یه جا پیدا کردم جهت عرض ادب و ارائه گزارش عملکرد 7 ماهه اخیر محضر مدیرعامل خودم.

دوزانو نشستم رووبروی مولا. عرض کردم آقاجان از اصل کارمم عرض میکنم خدمتتون:

یکی_دو ماه اول بیشتر کارم شرکت در جلسات منابع انسانی گذشت و تهیه گزارش از مصاحبه های کاملی که میشد، خب کسی این گزارشها رو از من نمیخواست (مسئول منابع انسانی قبلی که داشت امور کاری خودش رو مرتب میکرد و آرووم آرووم تحویل من و سایر همکارانش میداد و اصلاً تهیه این گزارشها براش اهمیتی نداشت. خب البته اصل ماجرا هم این بود که تهیه گزارشها جزء وظایف اصلیِ مشاورینِ طرف قرارداد بود) من تمام تلاشم رو گذاشته بودم تا تووی این جلسات مصاحبه هم خودم افراد و سمتها و وظایفشون رو درست و کامل بشناسم و هم سعی کنم اگه جایی بعضی از پرسنل بیانِ کاملی ندارند با سوالات کوتاه خودم کمکشون کنم و یا اگه جایی بعضی از پرسنل زیادی کلاس بالاتر از اونچه هستند حرف میزنن همونجا با یکی دو سوال تفهیم کنم آنچه باید را. 

تا بالاخره محاسبه ساعت کاریها رو کامل انداختن روو گُرده ی خودم. از ماه سوم به بعد که جلسات مصاحبه هم تمام شده بود و جلسات تخصصی تری برای ارائه شناسنامه های شغلی با حضور معاونتهای سازمان تشکیل میشد (حرف برای زدن داشتم ولی خب دیگه ، آدمی که اینقده خودش رو احمق و نفهم نشون داده تا بیاد بگه به خدا منم حالیمه که شوما قراردادِ کاریتون رو چطوری بی در و پیکرش کردین و حق و حقوق کارمند جماعت رو چطور لقمه میکنین و یه آبم رووش، تا بیاد بگه به خدا منم حالیمه که کارفرما جماعت برای مقابله با کدووم راههای سوءاستفاده ی کارمند و کارگر جماعت باید برای خودش دیوار دفاعی بسازه ، تا بیاد بگه به خدا منم حالیمه که... طول میکشه). 

توو همون ماه سوم بود متوجه شدیم تکمیل این شناسنامه شغلیها زیادی داره طولانی میشه، تکمیل نشده ولی دیگه استارتِ تهیه و تنظیم آیین نامه حقوقی هم الزامیه، شروع کردیم و وجدانن خوب و دقیق، سنجیده و عمیق تهیه شد.

هنوز یه انتقاداتی بهش دارم ولی گذاشته بودم اولین تاثیراتش رو ببینم، همیشه سعی میکردم اگه نقد و انتقادِ کمی عمیق دارم فقط برای اینکه فراموشش نکنم برای خودم مکتوبش کنم ولی هرگز پام رو از گلیمم درازتر نکنم، یادم نره من اینجا یه کارمند دون پایه ی بی اطلاعی هستم که فقط نقش منشی جلسات رو داره، یادم باشه لحظه ای که اولین ابراز عقیده ی تخصصی رو داشته باشم فاتحه ی خودم رو باید بخونم، وجدانن هیچی از مدیریت حالیم نبود، فقط در امور تخصصی(فنی_مهندسی) گاهی تجربه در محیطهای خاصی داشتم و در امور مدیریتی کنار برخی مدیرانِ ارشد سازمانهای بزرگ نکته ها دیده یا شنیده بودم و اینها برای ابرازِ عقیده زیادی سُست بود.

پس بیشترین تلاشم رو برای آموختن گذاشته بودم.

ماه چهارم میشد و من هنوز همون کارمند دون پایه ای بودم که کارش محاسبه ی ساعت کاریه پرسنل و منابع انسانیست و الباقی هم وقتش رو داره تلف میکنه، (این رو از جواب ارزیابی عملکردی که دادم معاونت امور ستادی سازمان برام پرکنه و از روی جواب ارزیابی عملکردی که دادم همکارم برام پر کنه و رفت توو اتاق همون معاونت امور ستادی نشست و پر کرد، برداشت کردم) خب بیخیال با خودم عهد بستم که عزیزم سعی کن عینی ماست بی بخار باشی و بیخیال... تو فقط صبور باش

http://www.pic4ever.com/images/bc8.gif هنوز هم طوری نیست. بندگانی خدا...


نظر

... السلام علیک یا علی بن محمد الهادی 

قبل از ظهر رسیدیم سامرا. ماشین رو گذاشتیم پارکینگ و پیاده رفتیم سمت فلکه و از اونجا هم که مسیر سمت حرم امامانِ عسگریین رو فقط در حال پروازی...

مولاجان السلام علیک یا علی بن محمد ، ابن الجواد . آقاجان ، امام هادی ... امسال زمانی که اذن دخول دادین هم محشری برپا بود. دو سه سالی بود نیومده بودم زیارت شما آقاجان. اینجا یه جور دلنشین تری بوی فرزندتون امام زمانم(عج) رو میده.

طول مسیری که پیاده می رفتیم سمت حرم باحالتر شده بود. کابینی که برای وضوخانه ی بانوان درست کرده بودن، میزهایی که برای پذیرایی از زائر جماعت چیده بودن ، اصلاً امسال یه رنگ و بوی خاصی داشت مولاجان.

رسیدیم به حرم. چشمهام رو دروازه ای کرده بودم برای ثبت. ثبت تمامِ آنچه می دیدم. عینی این حسرت به دلهای تشنه و ... فقط امسال کمی زودتر سعی کردم بر خودم مسلط بشوم. تمام لحظاتم رو با برنامه بهره برداری کنم. اول اینکه همه ی لحظاتم من باشم و آقا اباصلح و پدر و پدر بزرگشون. مادر و عمه جانشون.

یادم باشه به عمه جانشون قسم بدهم و برای عمه جانم شِفای خیر بخواهم.

روزت هر گاه مثل شب گشت سیاه
 

با پای شکسته باز ماندی در راه
تسبیح بگیر و صد و یک بار بگو :
« لاحول ولا قوة الّا بالله »

 


کرببلا و بین الحرمین و حرمِ مولا ....

 

هوا داشت زیادی گرم میشد. پاشُدم روو کردم به آقا سیدالشهدا(ع) به نیابت همکارِ نازنینم یه سلام دادم و با کسب اجازه از ایشون رفتم سمت کفشداری حرم حضرت عباس.

شلوغ نبود ولی واحد تفتیش بدنیشون شلوغ شده بود. ولی من توو این سفر بار اولم بود که میرفتم داخل. اشک امانم نمیداد ، (ای وای از این غوغای دل    از دلبرم هستم خجل) دلتنگی زیادی اذیتم کرده بود. داشتم خودم رو آماده میکردم جهت رووبروو شدن با قمربنی هاشم، من قرارداد کاریم رو سال 94 با حضرت ابالفضل العباس بسته بودم این چندماهه فقط سرِ امور کاریم با مولا حرف زده بودم، سنگینیِ کارم، حجم کاریم، اوسا کارم، حقوقم، میزانِ بیمه تکمیلیم... به هرحال حضرت ابالفضل مدیرعاملم بود. حالا توو این سفر میخوام فقط گزارش عملکرد بدهم و تقاضای کاری بزرگتر دارم برای سال 95 خودم.

رفتم داخل که بگم: مولای من...

دلم برای تمام لحظه های با شما بودن تنگ است...

دلم گذشته را میخواهد...

دلم کنیزی فاطمه را میخوهد...

دلم سربازی میخواهد... سربازی اربابم...

 

 

به فکر افتادم یه معرفی نامه از حضرت عباس بگیرم و ببرم محضر حضرت اباعبدالله(ع) اونجا مُهر تایید بگیرم و ببرم سامرا و کاظمین و با دستی پُر پاشم برم نجف پیش مولا امیرالمومنین(ع) جهت تقاضای کاری پر دوام، پر خیر و برکت، موثر، نون و آبدار... یه کاری که زمان ظهور  اربابم اباصالح المهدی(عج) رووم بشه بروم جلو و بگم ارباب من این کاره هستم و این کارها از دست من بر میاد. بتونم برم جلو آ به سردارانِ سپاهشون بگم این رزومه کاریِ منه، جهتِ استخدام اومدم.

 


نظر

بین الحرمین ، نزدیک آقا ابالفضل روبه قبله نشستم آ بعد از نماز جماعت روو به آقام ابالفضل العباس کردم، عرض کردم آقاجان از همین امروز شروع کنم  گزارش عملکرد بدهم خدمتتون؟!

از همون روزهای اول شروع کنم؟

 برای مشاهده اندازه واقعی بین الحرمین کلیک کنید

آقاجون ، از همون روزهای اولی کاریم توو این سازمان، بعضی اموری معمول آ عُرفشون برام  یوخده زیادی سنگین بود. مثلاً لیستی تمامی پرسنل با تمامی شماره تلفنهاشون روو میزی منشی شرکت چسبیده بود، از مدیرعامل تا آبدارچی. لحظه اول این گولیا چشمم کفی دستم بود. شاخهای تعجبم هر کدام یک متر و نیم قد کشیده بودن... اِ خب یاابالفضل اینها اصلاً براشون مهم نیست؟؟؟ حریم خصوص براشون تعریف نداره؟ شماره تلفن آ آدرسی منزل آ شماره شناسنامه آ کدی ملی آ شماره حسابی بانکیت باید دست هرکس و ناکسی باشه؟؟؟ باید؟؟ باید؟؟؟؟

من نباید جوش بیارم؟ نباید؟؟

از این موارد زیاد بود، عجیباً غریبا... من چون به خودم حُکم کرده بودم که اینجا موندگار بشم فقط هروقت از بعضی کارهای پرسنل آ مجموعا مدیرانشون قاتی میکردم خودم خودم رو آرووم میکردم آ دعوت به صبر که عزیزم سعی کن عینی ماست بی بخار باشی و بیخیال... تو فقط صبور باش. بالاخره اینجام حتماً یه امتیازی جهت یافتن امید به آینده ای روشن پیدا میشه، حالا تو که فرشته ی رووی زمین نبودی ، شومام اشکال توو کارت زیاد داشته و داری، پس سعی کن در سکوت محض مشغول یادگرفتن باشی، هرجا هرچیزی هم ازت پرسیدن راحت تر اینه که بگی تو بلد نیستی.

این که بگی بلد نیستم چندتا نکته داره:

_ بنظرشون یه احمقِ نفهمی هستی که مجبور هستن همه چی یادت بدهند.

++ خب پس انتظار چندانی ازت ندارن و با آرامش بهت یاد میدهند.

__ بخاطر این نفهمیت پست و مقامی نداری.

++ حقوق مناسبی که ندارم پس پست و مقام دهن پر کُنی هم درکار نیست. همش مال خودشون.

__ همه به چشم یه احمق بهت نگاه میکنن و به حماقت های جنابعالی میخندن.

++ این بهتره که توو چشمات نگاه کنن و بخندن تا اینکه فکر کنن خیلی حالیته و باید زیرآبت رو بزنن.

 

 

خب ترجیح میدهم همون احمقِ نفهم باشم، این پرسنلی فهیم و باشعور هم سعی میکردن بِهِم یاد بدهند. ولی خب یه اشکال دیگه هم توو کارهاشون بود، همه دخترخاله-پسرخاله ی همدیگه هستن اینجا، یا حداقل توو دوتا واحدهای کاری اینجوریه.

خونه ی خالشونِس، خیلی طول کشید تا آرووم آرووم براشون جا بیُفته که نه آباجی حداقل اتاقی محلی کاری بنده اینگونه نمیباشد.

.

..

...

بغلدستم یه خانواده ی شیرازی اومدن نشستن بچه 5 یا 6 سالشون از اینکه نشستم و روو به سمت حرم آقا قمربنی هاشم دارم حرف میزنم یوخده هاج و واج مونده بود... سرم رو انداختم زیر و کتاب دعایی که دستم داشتم رو ورق زدم. حدیث کسا رو باز کردم و شروع کردم به خوندن :

عَنْ فاطِمَهَ الزَّهْراَّءِ عَلَیْهَا السَّلامُ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ

از فاطمه زهرا سلام اللّه علیها دختر رسول خدا صلى اللّه علیه


وَآلِهِ قالَ سَمِعْتُ فاطِمَهَ اَنَّها قالَتْ دَخَلَ عَلَىَّ اَبى رَسُولُ اللَّهِ فى

و آله ، جابر گوید شنیدم از فاطمه زهرا که فرمود: وارد شد بر من پدرم رسول خدا در


بَعْضِ الاَْیّامِ

بعضى از روزها


نظر

مثل این خواب نماها و این اساتیدی که تعبیر خواب اساسی میکنن دیگه ریز به ریز نکته هایی که ممکن بود در تعبیر خوابها معنا داشته باشه رو یاد گرفته بودم. از بس کتابی که داشتیم رو زیر و روو کرده بودم. ولی خب چندان هم بهش اعتقاد نداشتم یعنی با خودم میگفتم اگه قرار بود تعبیر بشه شده بود...

یه خوابی دیده بودم که یه قسمتیش این میشد که رشته تحصیلی و کارت یکی میشه و بهش میرسی. (یه چیزی توو همین راستا)

گذشت ... از کاریابی معرفی شدم یه سازمانی(یه شرکت نسبتاً بزرگ تولیدی)، یکهفته رفتم آزمایشی، خوب بود. اونها راضی بودن اما میخواستن سمت و جایگاه دیگه ای برام تعریف کنن، من هم راضی بودم ولی ترجیح میدادم جایی باشم کمی دخترونه تر.

پیش اومد یه سفر مشهد، اجازه ی یکهفته مرخصی گرفتم و خانوادگی 4 روز رفتیم مشهد.

یا امام رضا...
حتما قرار شاه و گدا هست یادتان
مشهد،حرم،روبروی باب الجوادتان
آری همان شبی که زدم دل به نامتان
.
.
.
.
.
.
آقا ! دلم عجیب گرفته برایتان !

.............. از مشهد که برگشتیم به پیشنهاد یه رفیق بلند شدم رفتم یه شرکتی که داشت ازش میزد بیرون. از زبونش زیاد اسم شرکتشون رو شنیده بودم ولی خب یادم نمونده بود. بار اولم بود که میومدم توو ساختمانش. آژانس 17 هزارتومن پیادم کرد تازه کُللی هم مِِنَت. رفتم مصاحبه . خرتووخری بود، اساسی. انگار اساس کشی داشتن. مسخره بازار....

قرارشد صبر کنم تا مدیرعاملی محترمشون بیاد جهت یه مصاحبه. تا قدم میزدم و منتظر بودم، یه سرکی کشیدم اون طرفا اتاقی مدیری عاملشون. ایستادم... دوباره نگاه کردم ، شبیه بود...

آره شبیه صحنه ی محل کاری که پارسال توو خوابم دیده بودم.

ایستادم... روو کردم سمت پنجره ی روبروم و عرض کردم یاصاحب الزمان می ایستم. یا ابالفضل دستم را بگیر.