سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

 

شب .

بین الحرمین.

من هستم و آقا ابالفضل و یه دسته تجزیه تحلیل که گذاشتم محضر خودِ مولا ارائه دهم.

زیارت ناحیه را میخونم و کمی آرامش میگیرم ، دلم امن میشه و احساس میکنم میتونم بشینم محضر آقام قمربنی هاشم.

میرم نزدیک به صحنِ آقا ابالفضل، روبه سوی خودِ آقا چهارزانو میشینم. سلام میدم و سر کلام رو باز میکنم...

آقاجان دِ آخه من که با خوددون قراردادی کاری بسته بودم و محضری خوددون بسم الله گفتم و شروع به کار کردم. پس چرا اینقدر، همکاری نامرد آ عوضی شیرجه زدن توو پاچه ی من؟؟؟

آقاجان دِ من که اینهمه وقت سعی کردم مقاومت کنم آ پایداری آ با سختیها بسازم آ ... دِ شوما خوددونم که شاهد بودین گاهی تاسرحدی مرگ ایستادم. دیگه سخت تر از این روزگار نچشیده بودم. فقط بخاطری قولی که به شوما داده بودم ایستادم و مرگ را هم اینقدر از نزدیک تجربه کردم. 

آقاجان دِ دیگه این کوروکدیلها لذت و بهره برداری از تعفن و لجنزار را از حَد گذرانده اند.

آقاجان اینروزها آرزوهای عجیبی دارم:

این روزها هر جلسه ای که با این جماعتِ کروکدیل، به بحث میشینم و بلند میشم، آخرِ کار، سرم بالا که میرود فقط آرزو دارم بایستم و ببینم خوار و ذلیل شدنشون را.

آرزو دارم ببینم روزی را که به زمین گرم نشسته و زار میزنند.

آرزو دارم ببینم که با تمامِ توان به هردری میزنند و هوار میکشند و التماس میکنند... همه ایستاده اند و شیرین به ذلَتِ ایشان لبخند میزنند.

                  ... چقدر لذت بخش باشد آن روزهایی که ببینم به زمین گرم نشستنشان را.



آقاجان عجیب ست این روزها آرزوهایم، ولی چه کنم بهتر از این نمیتوانم آرزویی داشته باشم برایشان.

اینها خیلی راحت آدمهایی را که زیردست خود میدانند تحقیر میکنند، به بازی میگیرند و خوار میکنند. بیش از هشت ماه شده که آیین نامه ای مفصل و کامل تدوین کرده ایم، همه ی پرسنل ماههاست منتظر هستند، هرآنچه در چنته داشته ام، بکار گرفته ام تا در جلساتی که به تجزیه و تحلیلها می نشینیم و ارزیابی عملکرد میکنیم و ... برای هر قشر از این پرسنل جوابی منتطقی داشته باشم ، تا امروز(همون روزی که دستشون کامل برای من هم روو شد) نیتها را پاک میدیدم ولی آقاجان، یا ابالفضل العباس من از امروز متحیر مانده ام.

آقاجون اون روزی که متحیر و بُهت زده با چشمهایی گرد و از حدقه درآمده و دهانی باز از شرکت زدم بیرون، اول مات و مبهوت شده بودم و از خدا میخواستم دست شما را (یا ابالفضل دستِ شما را) برای من باز کند. میترسیدم که اگه نتونم دست آقام ابالفضل رو توو این ماجرا بخونم، اگه نتونم بفهمم مولام و سید من چه منظوری داشته از چنین دعوتی به اساسِ کار ، به اساسِ عقیده و نظر خودم شک کنم.

نه

          نه

راه میرفتم و بلند بلند به این دزدهای بی وجدان که اینجا خودشون رو کروکدیل میخواندند نفرین میکردم. خدایا چرا؟!...... چرا من رو این مدت کارمندِ حرف گوش کنِ اینها قرار گرفتم؟ چه سودی ، چه منفعتی برای چه کسی داشت؟ راه میرفتم و بلند بلند با خدا حرف میزدم... وسطای محوطه ی شهرک صنعتی اون بنده ی خدا(رئیس صندوق قرض الحسنه ی پرسنل) برام بوق زد و پیاده شد.

بنده خدا، سلامی داد و عرض ادبی و با تعجب پرسید مگه تشریف نمیارین برای جلسه؟!... و من که وسط اون حال و هوا بودم فقط فریاد زدم که نخیر تشریف ببرین، جای من دیگه توو جلسه ای که این دزدها تشکیل میدهند نیست. شما تشریف ببرین.

بنده ی خدا متحیر و متعجب ساکت نشست توو ماشین و راهش رو کشید و رفت...

اون روز استارت خیلی چیزها برای من خورد.

اون روز رفتم جای دیگه ای ، بین دوستانی که به ایمانشون، به صداقتشون مطمعن بودم. یاد ایام کردیم و ضمن سلام و احوالپرسیها کمی آرام شدم ولی دیگه از اون روز...

اون روز استارت خیلی چیزها برای من خورد.

فردا صبح محل کارم سروقت حاضر بودم. نمیخواستم از این جماعت روو دست بخورم. از همون روز دستم رو مشت کردم. به هرحال من قراردادِ کاری خودم رو با شما آقاجان، یا ابالفضل ، با خودِ شما قراردادِ کاری بسته م، نامردی نمیکردم، ولی دستم مشت بود.


اون روز استارت خیلی چیزها برای من خورد.

آرووم آرووم فهموندم که من با این شرایطِ کاری، اینجا موندگار نیستم، به کروکدیلها فهموندم یا شرایط خودتون رو با من هماهنگ میکنید(سر پرسنل شیره نمیمالید_ مسخره و مزحکه ی دست خودتون نمیکنید_ وعده ی سرِ خرمن نمیدهید_ خرحمالی نمیگیرید... ) یا بفکرِ جانشین می افتین، اولین خوشگل خانومی که هماهنگ با مزاجشون بود انتخاب شد و شکر خدا کارها رو تحویلش دادم.

آقاجان، یا ابالفضل، هنوز متحیرم چرا؟........... آقاجان هنوز وقتی یاد مَنِش و رفتارشون که میوفتم فقط از عمق جان آرزو میکنم...

آرزوهایی که تلخ هستند ولی غیر از این چه آرزویی میشود برای چنین مدیرانی داشت که خیلی راحت دروغ می گویند.

چشمهام قفل شده به گنبد و بارگاه مولا و سرور اخلاق و ادب. مردانگی و صدق و صداقت، دلم سوخته و چشمهام سرشار از اشک، حالا دست ادب بر سینه میگذارم، شکر بجا می آورم و لبخندی میزنم و عرض میکنم:

مولاجان یک آرزوی شسته و تمیز دارم برای این کروکدیلها، همین روزها ببینم که به کروکدیلی گردن کُلفت تر از خودشون گرفتار شدن. زیر لثه های کروکدیلی از جنس خودشان گرفتار شوند و همه ی ما شاهد باشیم. ببینیم. و درس عبرت بگیریم.

.....آمین


نظر

اون قسمت از گزارش عملکردهام رو که واجب میدونستم برای مولا و اربابِ ادب _آقا ابالفضل_ تووی همین چندروز اول به  ایشون گزارش کردم، آخیش..... جیگرم کمی خُنک شد، حالا با حوصله و صبر بهتری زیارت میام. زیارت آقا اباعبدالله ، زیارت آقا قمربنی هاشم، زیارت اصحاب آقا و فرزندانشون......

خیمه سوزانی طاقانک

این روزها ظهر توو گرما راهی بین الحرمین میشیم و میریم سمت خیمه گاه. نماز ظهر رو وجدانن نمیشه بین الحرمین آ توو این برق آفتاب خوند. تمام تلاشم رو میکنم تا بتونم یه جا توو صفهای نماز جماعتِ توو صحن و سرای مولا پیدا کنم.

گرما، کربلا، ظهر، آفتاب، عاشورا، آب، تشنگی، عمو عباس، ساقی، امسال تابستان، تشنگی، ماه مبارک رمضان، مدافعان حرم...و آمریکا.

دیشب شنیدم، در محضر آقا شاعری میگفت:

پرسید آن شاعر این آمریکا چیست؟
پرسش دشوار ست، اما برایش پاسخ بسیارست.
آمریکا یعنی یک روزِ روشن، یک کودکِ شاد میبیند دیگر مادر ندارد، یا مادر او را دیگر ندارد.
آغازِ جنگ است ، آوارِ کین است ، آمریکا اینست.
آمریکا یعنی، پیمان با صدام ، تا پیش از اعدام.
آمریکا یعنی بازی با مُرسی حتی در زندان. هرچند خوشرو، هرچند خندان،
آمریکا یعنی ما مُهره باشیم، او مُهره گردان.
حتی اگر  یار ، آمریکا چون مار در آستین ست، آری مصدق ، آمریکا اینست.
فریادها بود ما را در عالم، در یادها ماند، یارا صدامان.
ضربِ تنینِ فریادهامان. شمشیرها را، درهم شکستیم، زنجیرها را از هم گسستیم.
از بند رَستیم، ضحاک را هم درکوه بستیم.
آری برادر؛ از گرگی او چیزی نشد کم، ما بَره باشیم، او در کمین است.
پرسید آن شاعر این آمریکاچیست؟ این آمریکا کیست؟
آمریکا اصلاً معنا ندارد.
این صورت خالیست، پشت نقابش چیزی پنهان نیست.
او که انسان نیست، بُمب افکنش هم ، بی سرنشین است.
آری برادر آمریکا اینست.

 

میخوام راهی بشم سمت صحن و سرای مولا اباعبدالله(ع) ، از عجله ای که موقع راه رفتن داشتم و شتابی که موقع پشتِ سر گذاشتن همسفرا......... ناخودآگاه یاد اون روزی افتادم که با چنین شتابی از محل کار داشتم میزدم بیرون.

داشتم روو چند جمله ای آخر فرمایشاتِ مدیرانِ شرکت (یا به قول خودشون: کُروکدیلهای شرکت) فکر میکردم...

اینجا یه مشت کُروکدیل ساکن هستند. یا به قول خودشون فرمانروایی میکنند. اصلاً براشون مهم نیست، مُردی که مُردی به درک، این کُروکدیلها به جایگاهی که میخواهند رسیده باشن، پرسنل جماعت آدم حساب نمیشه.

دلم میخواد ارزیابی عملکرد چندتا کُروکدیل رو میتونستم ردیف کنم. شاخصِ عملکرد که میتونم ردیف کنم و چرتکه بندازم..

امروز مِثلِ این آدمهای حسرت به دل با خودم زمزمه میکردم: الهی خار و ذلیل شدنت رو ببینم کروکدیل.  ولی بعد یه نکته ای اومد توو نظرم و پشیمون شدم. .اینکه: ببین خودتم داری آرزوی خار و ذلیل شدنِ یه بنده ی خدا رو از خودِ خدا طلب میکنی.چرا؟؟؟ چون احساس میکنی آقابالاسرت تو رو خار کرده. پس مطمعن باش آقابالاسرهای اینهام بیش از اینها خار و ذلیلشون کردن. کُروکدیل جماعت اگه آرواره ی محکمی برای خورد کردنِ دیگران داره ، پوستِ کلفتی هم در برابرِ تووسری خوردن داره.

بی خیال ، همون پلِ صراط کفایت میکنه. حواست باشه از راه مستقیم کجَکی نرفته باشی و سرِ پل صراط‍‍ِ مستقیم دچار مشکلات نشی.

ماهِ رمضونی التماس دعا

میلیون ها درخت در جهان به طور اتفاقی توسط موش ها و سنجاب هایی کاشته شدند که دانه هایی را مدفون کردند و سپس جای مخفی آن را فراموش کردند.


خوبی کن و فراموش کن...
روزی رشد خواهد کرد...



چه عهدی ببندم....؟

امام زمان

 

توو صحنِ آقا قمربنی هاشم خوب جایی نشسته بودم، جایِ نشستنم محکم شده بود. آخه جایی که نشستم صف نماز جماعت هم تشکیل شد و من همونجا نماز جماعتم رو خوندم و بعداز نماز هم برای زیارت خوندن همونجا نشسته بودم. حرفهایی که این چندوقت توو خودم ذخیره کرده بودم رو اینجا برا مدیرعاملی خودم(مولا قمرِ بنی هاشم) روو کردم.

گزارش عملکردم رو کامل ارائه کرده بودم، حالا داشتم با اشاره به بند-بندِ عهد و پیمانم با آقام ابالفضل العباس طلبِ ارزیابی عملکرد میکردم.

من تا جایی که در توانم بود برای انجام اموری که بِهِم محول شده بود مایه گذاشته بودم. بیش از این حجم کاری که توو این چندماه بر دووشم بود نمیتونستم قبول کنم. خب وقتی آقابالاسرهای من کلمه ی نمی توانم رو از من نمی پذیرند خب باید پیاده شم.

.

...

.......

من نفهمیدم که این آقا بالاسرهای من چرا نپذیرفتند؟؟؟

یعنی واقعاً تشنه ی جون کندنِ من بودن؟؟؟یعنی اینا کُلاً تشنه ی ازپا دراومدنِ نیرووهاشون هستن؟؟؟

بهشون گفتم که از پَسِ همه ی این اموری که دارین میگذارین روو دوشِ من بَر نمی آیم. ولی ظاهراً حرفهای من براشون نامفهوم بود(به اشتباه نقطه های ضعف و ناتوانیِ خودم رو به زبان آوردم) یا بهتره بگم این روزها خیلی چیزها رو حساب نمیکردن!!... 

ولی خب برای همین، بمحضِ زیارتِ(دیدنِ) نیروی جدیدی که جایگزینِ من شد، خدا رو شکر کردم. بخاطرِ اینکه:

_با عملکرد مناسبی که پیشِ روو گذاشت، بهشون خیلی زود تفهیم کرد کارها رو باید سبکتر کرد. یا به قول یه بنده خدایی لزومی نداره بروکراسیِ سازمانتون رو امنییَتی کنین، بروکراسیتون رو اداری و مسطح کنین(در دسترس همه)
_با لحن کلامِ مناسبی که داره خیلی سریع به جایی که باید راه پیدا میکنه.
_برای اینهمه قانون و مقررات راهِ دورزدنها رو از حفظِ(اولش اینکه اِدعا کنی خودت سالهاست مسلط بر همه ی این امور هستی)
_........... خب خدا رو شکر.

حالا آقاجان توو این سفر، تا امروز چکیده گزارش عملکرد ارائه کردم و از امروز میخوام هرچه مُشَرَف میشم به، محضرِ شریف اهل بیت (آقا اباعبدالله الحسین(ع) در کربلا، مولا علی بن محمدالهادی(ع) و امام حسن عسگری(ع) در سامری، آقا موسی بن جعفر کاظم(ع) و امام محمدبن علی الجواد(ع) در کاظمین و مولا امیرالمومنین(ع) در نجف) طلبِ ارزیابی عملکرد کنم. اینجا حداقلِ مزییتِش اینه که کروکدیلها با شاخصهای موردِ نظرشون، ارزیابیِ عملکردم رو جلوی رووم نمیزارن.

از همین امروز خلاصه کلامم اینه: مولا جان، من عهدم با مولا و صاحب عصر و زمانم اینه"مولا جان با تمام توان در خدمتم، من رو به لیستِ سربازهای خودتون اضافه کنید". و توو این مسیر جهتِ آموزش دیدن و رشد، خودتون داخل جماعتی که مناسب میدونین راهم بدین. جهت آموزش دیدن و صاحب امتیاز شدن. جهت آموزش دیدن و رشد معنوی. جهت آموزش دیدن و افزودن ظرفیت. جهت آموزش و وسعت دید و قدرت بصیرت. جهت آموزش و......


نظر
روز اولِ سال و همه زائرا بفکرِ تماس با ایران و عرض تبریک های خاص و...
راحله بهم خبر داده بود که فایلِ صوتی که در قالب گزارشی از یه اصفهانی اصیل ضبط کرده بودن امروز حدود ساعت 5 بعدازظهر از شبکه معارف و شبکه ایران (رادیو) پخش میشه. خانواده ی محترم که فقط خنده تحویلم دادن. رفیقایی هم که خبردار شده بودن انواع و اقسامِ پیامکها ...
ولی من خیلی با ابالفضل العباس کار دارم. زیارت عاشورا رو که خوندم فقط  این چند بیت از شعر توو گلوم گیر کرده بود:
 
برادرم دریاب (به مناسبت تاسوعای حسینی)

نه آب آمده نه آبرو گذاشته‌اند

حدود دین خدا را فرو گذاشته‌اند

 

نماز خون خدا با تیمم و این قوم

چه‌قدر مَشک برای وضو گذاشته‌اند

 

عمو از این همه مشکی که آمده خیمه

از اصغر است همان را که رو گذاشته‌اند

 

هنوز شانه‌به‌دست است دختری در دشت

مردد است برای تو مو گذاشته‌‌اند؟

 

چه قدر تیر که از جنگ با علی‌اکبر

ذخیره کرده برای عمو گذاشته‌اند

 

چگونه داد زدی: «ای برادرم دریاب»!

مگر برای تو اصلاً گلو گذاشته‌اند؟

شاعر: مهدی رحیمی

با آقام ابالفضل حرف دارم باید گزارشم رو تکمیل کنم.

روز خوب و شیرینی بود برای آغاز سال. چهارده معصوم رو واسطه قرار بدهی که خداوند امسال خیلی عمیقتر و وسیعتر تحولی خداپسندانه در زندگیت ایجاد کنه....

تحولی که مایه کَسبِ آبرو بشه برات در برای چهارده معصوم و اهل بیت...

بعدازظهر رفتم محضر آقا ابالفضل تا تغریبا قسمت آخرِ گزارش عملکردم رو ارائه کنم خدمتشون و تا لحظاتِ باارزشم رو از دست ندادم تمامِ قدرتِ بصیرتِ خودم رو به کار بگیرم و به ارزیابی عملکردی منصفانه ای بِرِسم. شاید اینجوری بتونم مطمعن باشم که یکی از پله های پیشرفت رو طِی کردم. 

میخواستم محضر آقا عرض کنم چی شد که دست شستم،

میخواستم محضر مولا و سرورم عرض کنم اون روزی که مطعن شدم بخش بزرگی از این گفته ها جَوسازیست و به بیانی دیگر اِدعاهایی پوچ، سبک و سوری، چرا بی اختیار اونهمه انتظارِ اِعمالِ عدالت و اونهمه انتظاراتِ سنگین... کمرم رو به نوعی شکست. وا رفتم. ضربه شاید زیادی مُهلِک بود...

نشسته بودم زیر سقف حرم آقا ابالفضل، آنچنان تکیه داده بودم به دیوار و چشم دوخته به سمت و سوی ضریحی که در حالِ تعویض بود که انگار خودِ آقا رو دارم زیارت میکنم و چشم توو چشماشون دارم ریزبه ریز، نکته به نکته، جزء به جزء تعریف میکنم.


نظر

السلام علیک یا ابالفضل العباس.

ساعاتِ تحویل سال رو بین الحرمین بودیم و به زیارتنامه خوندن مشغول. با مولا درحالِ گپ و گفتگو. اینقدر حرف داشتم که فقط رسیده بودم دسته بندی کنم. کدوم رو برای کدوم مولا بگم. یا محول الحول .... رو که میخوندم فقط به یاد یه نکته بودم، عجب سالی ختم کردم(هنوز گزارش کار کامل به آقام ابالفضل ندادم) یااباعبدالله امسال این اوساکارهای من خیلی آزار رسوندن، یااباعبدالله امسال این اوساکارهای من توهم زده بودن و ادعای کروکدیلی داشتن. یااباعبدالله من عیدی می خوام از خودتون. عیدی میدین؟؟؟ دست کرمِتون وسیع است. من عیدی به وسعت کرامت شما می خوام..... یاابالفضل یا مولا.......... عیدی . عیدی . عیدی...

و امروز که دارم سفرنامه مینویسم ایام میلاد آقا قمربنی هاشم.

 

پیمانه لبالب شد و احساس سر آمد

قرص قمر حیدر کرار در امد

گنجینه ی نایاب حسین و حسن آمد

باب همه حاجات تمام بشر آمد

از کودکیش رکن ادب بوده ابالفضل

حیدر به یدش بوسه زد و چشم تر آمد

بر سر در بیت علوی جمله نوشتند

بر پهنه ی چشمان دو عالم قمر آمد

شام محن خسته دلان و فقرا را

با آمدنش مهر در آمد سحر آمد

الواریان

 


نظر

حاج مهدی منصوری  با پروازما همراه بود. کاروانشون همزمان ما کربلا بود. شکر خدا...

وعده کرده بودن یکساعت بعداز نماز کنار صحن ارباب ادب_حضرت عباس. من کمی زودتر رسیده بودم. نشستم. یه کاروانی ایرانی زودتر اومده بودن همونجا نشسته بودن. مدیرکاروانشون براشون مداحی میکرد و کمی هم تاریخ اسلام میگفت.... من یه گوشه مشغول زیارت بودم. رفع عتش میکردم. یه کاروان لبنانی هم از راه رسید. کاروانِ ایرانی به احترامی این زائرای لبنانی ختم کلام کردن تا اینها بلندگو بلند کنند...

کاروانِ لبنانی مداحی کردن و رفتند، ایرانی ها دوباره بلندگو بلند کردن و نوحه سراییشون رو ادامه دادن، که حاج مهدی منصوری با همراهانش رسید... آرووم نشستن تا زائرای ایرانی نوحه سرایی خودشون رو کرده باشن. اما انگار این بندگانی خدا حالا حالاوا برنامه داشتن... حاج منصوری هم آرووم نشسته بود. نوحه سرایی طول کشید ولی حاجی آرووم نشست(گه گاهی دیدم تووی موقعیتهای مشابه این، مدیرکاروانه بلندگو رو بلند میکنه و نوحه سرایی میکنه و میره) بنده خدا حاجی آرووم نشست تا این عزیزان برنامه ی خودشون رو اجرا کردن و رفتن.

بروبچه های کاروان خیلیهاشون رفتن. حاج مهدی منصوری دیروقت شده بود که بلندگو دست گرفت، روبروی حرمِ ارباب ادب ایستاد سلام داد و نوحه سرایی خودش رو شروع کرد. اون شب شبِ باصفایی شد،همه ی جمعیت زائرایی که بین الحرمین بودن یا اطراف حرم حضرت عباس، همه جمع شدن... به لبم جاری شده بود که این معجزه ی ادب بود. از اون نوحه سرایی هایی شد که لبنانی و یمنی، سیاه و سفید، فارس و عرب همه جمع شده بودن.

برادرم دریاب (به مناسبت تاسوعای حسینی)

چه گریه هایی کردم . خودِ تو خواستی آقا..... درِ خونَت برگردم.

 


حرم مولا که رسیدیم ، فقط ساعت برگشتمون رو باهم تنظیم کردیم ، الباقی هرکسی دنبال دل خودش بود.

کفش و کفشداری و حراست رو نمیدونم چطوری رد کردم که یه وخت خودم رو مقابل مولا دست به سینه دیدم. برای اینکه بتونم کامل سلام و عرض ادب کنم زیارت جامعه کبیره رو گرفتم دستم و عرض سلام...

چشمهام تشنه ی دیدار بودن... تجربه به من یادداده که وقت کم میارم، پس باید قدر بدونم دم و بازدم رو، یه جورایی برنامه ریزی شده اومدم کربلا. عرض ادب داشتم و کمی ناله از نقطه های ضعفم. اینکه در وجودم اراده و انگیزه هست اما انگار توان نیست، اینکه اراده و انگیزه بوده و عرصه هست اما انگار انرژی تموم شده... همون شب ایستادم مقابل ضریح مولا و یکضرب همه ی اتفاقات رو گزارش کردم.

از روز عرفه گفتم و نیمه ی روزی که برمن گذشت...

از روز اربعین گفتم و آنچه تجربه کردم...

و در مقابلش شعری که از استاد گرمارودی شنیده بودم:

چون پُشت به خورشید کنی، سایه پرستی

بی نورِ محبت ، نبَری راه به هستی

چون تاک مده تکیه به دیوار که مستم

تا باده ننوشی نتوان گفت که مستی

چرخی بزن از خویش بُرون خیز چو گرداب

یا همچو چناری بتکان پنجه ی دستی

شبنم زِدَم صبح، سفر کرد به خورشید

ای دل تو چرا بَهر سفر بار نبستی

زین جنگلَ وارونه ام ، ای عشق برون بَر

رُستی اگر از شاخه ی پر نور ، برَستی

ای آنکه به بوی حرَمش سوی وی آیی

رهتوشه چه آوردی و رَهبار چه بَستی