سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

بوی خاصی داشت گوشه گوشه ی مسجد کوفه, راستش نتونستم نزدیکای محراب زیاد تاب بیارم. توو محراب که نمیگزاشتن , اطرافشم بغض خفه میکرد آدم رو...


امام اول و افطار آخرینش بود
که دخترش به دعا دست بر فلک برداشت

اگرچه سفره اش از نان و شیر رنگین بود
«علی به خاطر زخم دلش نمک برداشت»

دو چشمه وقف غم مردم از دو چشمش کرد
چه آبها که از این چشمهم ردمک برداشت

علی که از جگر خود کباب داشت به عمر
برای دل نمک از سفره ی فدک برداشت

نبود چاه، زمین گرچه سنگ بود دلش
ز یک تلنگرِ آه علی، تَرک برداشت

گذاشت مِهر علی بر نماز، مُهر قبول
خدا عیار عبادت به این محک برداشت

ایام قدر . شب نوزدهمِ ماه مبارک رمضان . امسال کاش بتونم قدر بدونم.........

اومدم بیرون. حالم حالِ زیاد قابل تعریفی نبود, همش حرفای دل دلی خانوم نغوی توو گوشم بود. همسفریا داشتن یه گوشه توو مسجد جمع میشدن...

نشسته بودیم توو مسجد کوفه که حاج آقا(روحانی کاروان) لابلای اعمالی که داشتیم انجام میدادیم از قول آیت الله ناصری فرمودند:

در نوجوانی خدمت شیخ محمد کوفی رسیدم, ایشان تعریف کردند که یکسالی شب 21 رمضان میخواستم برم مسجد کوفه برای عزاداری و اقامه ی نماز و دعا و احیای شب قدر و ... افطار را بردم. رفتم مسجد کوفه-سمت مقام امیر المومنین ع-محراب.

سمت محراب نماز را خواندم. افطار من نون و خیار بود(بیبینین چقدر ساده) بردم سمت شرق مسجد. آنجا که رسیدم دیدم یک آقایی عبا روی سر کشیدن و استراحت میکنند و آقایی هم در کسرت اهل علم(ظاهرا حضرت خضر بودن)خیلی مودب کنارشون نشستن. وقتی داشتم عبور میکردم از کنارشون اون آقای اهل علم اشاره کردن که بیا بشین اینجا. رفتم. نشستم.

به من سلام کردن و من جواب دادم, بعد از حال و احوالپرسی از من شروع کردن یکی یکی احوال اهل علم اون روزگار رو از من پرسیدن, جمعی رو که سوال کرد. تا به یکی از آقایون رسید... آقایی که کنارشون خوابیده بودن چیزی بهشون گفتن و او ساکت شد. من متوجه کلامشون نشدم.

آقایی که خوابیده بود, گفت آب . خیلی سریع شخصی رسید با ظرف آبی توو دستش. اومد و آب رو جلوی ایشون گذاشت. ایشون همونطور آب رو زیر عبا میل کردن. و بعد ظرف آب رو تعارف من کردن, که من گفتن نه نمیخوام. که بعدها پشیمان شدم از این کلامم.

من پرسیدم ایشون کی هستن.
بهم جواب دادن: ایشون سید عالَمهستن.
من توو نظرم گذشت که سید عالَم حضرت بقیةالله هستن و گفتم: سید عالِم.
                 بهم جواب دادن نه خیر ایشون سید عالَمهستن.

شب بود ولی همه جا روشن بود و من متوجه نشده بودم از چیه این همه روشنایی. رفتم که نماز مستحبی بخونم, دیدم نه کِسل هستم , رفتم استراحت کنم. وقتی بیدار شدم , از روی روشنایی آسمون گفتم ای وای بر من که نماز صبحم ازدست رفت. دیدم اونطرف صف نماز جماعت تشکیل شده. داشتم از کنار صفشون رد میشدم, تووی اون صف یکی گفت خوبِ سید محمد رو هم با خودمون ببریم. جواب دادن نه باید دوتا امتحان دیگه پس بده... که بعدها یکی در سال 40 و یکی در حدود سالهای 1370 اتفاق افتاد(و خود این ماجرا در سال 1335رخ دادس).

 


برنامه ی بعدی فکر کنم مسجد بود. مسجد کوفه.

بعدازظهر راهی میشدیم. ظاهرا تا نماز مغرب و عشا قرارس همونجا بمونیم. توو راه سعی کردم یوخده کتابم رو بخونم. تاریخچه قابل تاملی داره و انشالله در زندگی آینده همگیمون نقش مثبت و پررنگی خواهد داشت.

مسجد کوفه یکی از اون مسجدهای تاریخ اسلام محسوب میشه که گوشه و کنارش مقامی داره(یه اتفاق تاریخی اون نقطه اتفاق افتاده), داخل مسجد که شدیم روحانی کاروان سعی کردن مهمترین مقامها رو ببرنمون آ اعمالش رو بصورت دست جمعی انجام بدیم(یکی از امتیازهای خوب کاروانمون بود, برای امثال من که سفراولمون بود یا زیاد مسلط به اعمال مخصوص نبودیم بسیار بسیار مهم بود)

مقام ابراهیم    مقام خضر    مقام حضرت آدم    مقام جبرائیل  مقام حضرت نوح    سفینه ی نوح
محراب شهادت امام علی (ع)   مقام امام زین العابدین    مقام و محراب امام صادق
مرقد مسلم بن عقیل  مرقد مختار ثقفی   مرقد هانی بن عروه. (بهم گفته بودن حاجات دنیوی خودتون رو از ایشون بخوایین) و ...

هوا هنوز گرم بود , رفتیم یه گوشه نشستیم تا کم کم بروبچ جمع بشن آ حاج آقا(روحانی کاروان) سخنرانی کنند. اولش داشتن از تاریخ اسلام میگفتن , منم از وقت استفاده یوخده بهینه تر کردم, بلند شدم رفتم عقبتر تا یوخده از اون هوارتا نماز و دعا و زیارتهایی که بهم توصیه شده بود اینجا بجا بیارم انجام دادم. جا دشمندون خالی آخرِکاری کتفم به اصطلاح از جا درر رفت(برای بنده زیاد عجیب نبود. کتفم مشکلی داره که گه گاهی اگه بیهوا بچرخه اینمدلی حالمو جا میاره) .

حالا حسابش رو بکن نشستی کناری جماعتی همسفری که آروم نشستن آ محو و مجذوبی حرفای روحانی کاروان آ تو داری در حدی مرگ درد میکشی. چقدر دلت میخواد دهان مبارکت رو باز کنی و با تمامی توانت هوار بکشی؟!!!!     ولی باید آرووم بیشینی سری جات , تازشم آنچنان که توجه کسی رو هم جلب نکنی(آخه اون بندگانی خدا که نمی تونن حدسشم بزنن که تو در چه عالمی داری سیر میکنی؟!! فوقش فکر میکنن تو در عالم عرفان دچار حالتی عرفانی شدی ) . در عین حال مجبوری دهن مبارکت رو ببندی و آنچه تعالیم پزشکی در چنته داری اجرا کنی تا همونجوری کناری بغل دستی نشسته باشی و جاش بندازی, کتفت رو عرض میکنم. بله عزیزم استخانی به نام کتف.

خدایی تخصصی فوقی ارتپدی نیمیخواد؟؟؟ واااا خنده داشت؟ نیشت رو ببند گناه داشتم... همه ی اون حالات مثلا معنوی از توو حلقم اومد بیرون.

 


داشتیم از وادی السلام میزدیم بیرون . آروم آروم داشتیم میومدیم که دیدم اِ اِ اِ دوباره رفتن وادی السلام از یه درب دیگه(اینا انگار حالاحالاها به بزرگون سر میزنن...) اینبار رفتیم سر مزار بابا بزرگ یکی از همسفریامون. داشتن آدرس رو از ایشون میگرفتن. داشتیم میرفتیم سمت مزار حاج آقا شرکت.

جالب بود میدونستم داریم میریم سرمزار داییِ حاج آقا زائری. موقع خداحافظی اشاره کرده بودن به مزار ایشون...

خسته بودم. اینبار که از وادی السلام میومدیم بیرون, از کوچه-پس کوچه های باریک اطراف حرم حضرت امیرالمونین ردشدیم تا به خیابون اصلی و هتل برسیم. محله های اطراف حرمِ حضرت خیلی قدیمی و دست نخورده بودن.

 

http://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/Zendegi1/najaf1%20(16).jpg

http://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/Zendegi1/najaf1%20(11).jpg

http://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/Zendegi1/najaf1%20(4).jpg

http://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/Zendegi1/najaf1%20(21).jpghttp://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/Zendegi1/najaf1%20(7).jpg

 

... از کلافهای سردرگم کابلهای برق گرفته تا قبور تمیز و پر از دونهای کبوترِ رها شده. منکه همراه یکی از خانواده ها با تاکسی برگشتم , الباقیِ همراهان طی طریق فرمودن, آخه ثوابشم زیادس.

مستقیم رفتیم سر میز صبحانه . حوصله اتلاف زمانهایی که اینجا از یاقوت باارزشتر هستن رو نداشتم. نشستم سر میز. جاتون خالی تا داشتم صبحانه میل مینمودم, سایر خانمها و آقایونِ همسفر هم تشریف میاوردن و به تاکید رستورانچی به ترتیب صندلی ها رو پر میکردن, قافل از اینکه ...

آخرین لقمه ی شیرین صبحانه را که تناول کردم, دست بردم سمت کیف و خواستم باپا صندلی رو عقب بزنم جهت برخاستن از جا. که دیدم ای دادِبیداد... گیر افتادم چه سنگین... ولی خب بچه اصفانی سرشار از خلاقیت. آرام و تندوتیز سرخوردم پایین, از زیر میز رفتم جلو و از اونطرف میز خیلی مرتب و منظم از جا برخاستم, رشید. در مقابل چشمهای یوخده مات مانده دوستان دست بردم کیفم رو برداشتم و تشریفم رو بردم جهت استراحت. وقت طلا نیست, یاقوت است اینجا.

 

.امشب یادمون نره بهم دعا کنیم....

شب آرزوها


بعد از اونهم رفتیم به مکانی سرزدیم که معروف شده به مقام صاحب الزمان (عج). ما اینجا هم زود اومده بودیم. در بسته بود و کسی جوابگو نبود. تغریبا نیمساعتی پشت در موندیم تا باز کردن. صحن و گنبد و مقام و بارگاهی بود . چاه آبی داشت و گنبدسبزی و محرابی که منتسب به حضرت قائم (عج) بود.

روحانی کاروان از یکی از تشرفهای معروف این مکان برامون گفتن. تشرفی که ناقلش حاج آقا میر جهانی هستن(اصفهان- در مقبره ی آیت الله مجلسی دفن هستن)


مرحوم آقای میرجهانی ملازم محضر اسید ابوالحسن اصفهانی_از مراجع بزرگ شیعه_ بودن.
اقای میر جهانی فرمودن : یه زمانی در بلاد اسلام صحبتی منتشر شد که یکی از علمای بزرگ اهل سنت مطلبی نوشته و وجود امام زمان عج رو منکر شده بود. خیلی هم محکم و اهل سنت هم منتظر دفاع و جواب از سوی اهل شیعه , و قاعدة منتظر جواب از مرجع شیعه بودند. (کاری نداریم که الآن اینقدر همه ی امور قاتی و بهم ریخته هست که خیلی چیزها رعایت نمیشه و ...)

آقای میر جهانی گفتند: این شبهه منتشر شد , تا اینکه یکی از علمای یمن بنام بحرالعلوم یَمانی , نامه ای نوشت برای مرحوم آیت الله العظمای اصفهانی که:( شمایی که ادعایی دارین جواب بدین به این شبهه). نامه رسید.

من آن زمان منشی آقا بودم. نامه را باز کردم و آوردم خدمت آقا و پرسیدم : آقا جواب چی میفرمایید.
فرمودن: براش بنویس اگر منکر امام زمانی پاشو بیا نجف تا امام زمان رو بهت نشون بدم.

آقای میرجهانی گفتن: خیلی جا خوردم. پرسیدم آقا بنویسم؟ آقا فرمودن : میگم بنویس.

رفتم با آقازاده ها و دامادهاشون مشورت کردم] همه گفتن نه ننویس.حالا نظرها چیه اگه بنویسی و بیان و چیزی نبینن اونوخت دیگه... ولی آقا اسرار کردن که بنویسم.

آقای میرجهانی گفتند: نوشتم و فرستادم, با این امید که یا نامه بدستشون نرسه و یا این حضرات به شوخی بگیرن و اعتنایی به نامه نکنند. مدتی گذشت(یک ماه. دوماه..) توی صحن حضرت امیرالمومنین نماز به امامت آقا برگزار میشد.بین دو نماز مغرب و عشا یکنفر آمد و خبر داد که آقای بحرالعلوم با پسرش اومده تووی فلان مسافر خونه و میخوان بیان خدمت آقا. رفتم خدمت آقا عرض کردم , فرمودن مانعی نداره بهشون بگین باشن همونجا ما امشب میریم دیدنشون.

بعد از نماز عشا با دست و پای لرزون همراه آقا راهی شدیم سمت مسافر خونه , دیدن بحرالعلوم و پسرش.آقا اونشب خیلی باهاشون گرم گرفتن و آقای بحرالعلوم و پسرش رو برای فردا شب دعوت کردن که فردا شب تشریف بیارین منزل ما. 

فردا شب شد و تشریف آوردن و شام و پذیرایی انجام شد . من رو صدا کردن و گفتن بگو چراغ کش بیاد(اون زمان چراغ کش داشتن تووی مسیرها) چراغ کش امد و راهی شدیم.چندقدم سمت وادی السلام نرفته بودیم که گفتن همه برگردن, فقط بحرالعلوم و پسرش و چراغ کش , به من هم گفتن برگرد. فقط میدونیم اومدن سمت مقام امام زمان.

آقای میرجهانی میگن: نزدیکای سحر بود . دیدم پسر بحرالعلوم میزنه توو سرش گریه میکنه و بیتاب شده و میاد. رفتم سمتش و گرفتم و پرسیدم چیطور شده. گفت که چراغ کش رو هم رد کردن و ما رفتیم توو. از چاه آب کشیدن و .. به منهم گفتن که بیرون بایست. و با پدرم ایستادن به نماز.

ایستادم بیرون و یکدفعه دیدم صدای گریه بلند شد و صدای آسدابوالحسن رفت بالا که آقاجان...یابن الحسن.یابن الحسن بداد شیعه برسید... توی این حرفها یکدفعه دیدم , تمام وادی مثل روز روشن شد و خورشیدی از وسط این اتاق طلوع کرد و ...یکدفعه پدرم فریادی کشید و خاموش شد و آسید ابوالحسن اصفهانی منو صدا کردن , که فلانی بیا بابات رو بهوش بیار و ...

(نه اینکه ترسیده باشه. نه. تحمل این مقام رو نداشته.) کمی آب زدم به صورت پدرم و پدرم بهوش آمد و خودش رو رووی پاهای آقا انداخت و گفت میخوام دوباره شهادتین بگم و .. اشهدان علی ولی الله  گفتن و شیعه شدن و ما بیرون آمدیم.

آقای میرجهانی میگفتند: پدر و پسر شیعه شدن و برگشتند و جمعی بدست این پدروپسر شیعه شدن.

خوب جایی اومدین.گل تقدیم شما

 

نماز حاجت خوندیم و بعد از اونهم  دعای عهد رو بصورت دسته جمعی .

http://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/vaadi/vadi%2092.07%20(11).jpg

قبر رئیس علی دلواری هم تووی وادی السلام بود. یه فاتحه هم سر شهید دلواری هدیه کردیم.


رفتیم سر مزار عالم و دانشمند بزرگ سیدعلی قاضی طباطبایی.

http://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/vaadi/vadi%2092.07%20(22).jpg

آیةالله قاضی طباطبایی متولد تبریز هستن ولی از سن 26 سالگی مشرف شدن نجف. 27 سالگی به درجه اجتهاد رسیدن. و در سن 83 سالگی در نجف اشرف وفات کردن. و در قبرستان خانوادگیشون در وادی السلام به خاک سپرده شدن.

آیةالله قاضی طباطبایی سه نسل شاگرد پرورش دادن.

*. آقای بهجت 17 سالشون بوده که میان نجف محضر آیةالله قاضی و بعد به دلایلی برمیگردن پیش پدرشون.

**. علامه طباطبایی اول جوونیشون میان به مدرسه صدرِنجف , هنوز هم  آیةالله قاضی طباطبایی رو نمیشناختن. ایشون میفرمایند دیدم یک مرد بزرگ و نورانی اومدن از کنار من رد بشن زدن روی شونه ی من و اسمم رو پرسیدن و بعدفرمودن: (جوون دنیا میخوایی نماز شب-آخرت میخوایی نماز شب) و این اولین دستورالعمل آیةالله قاضی طباطبایی به مرحوم علامه طباطبایی.

حالا از آیةالله قاضی طباطبایی میخواییم که کمکمون کنند موفق باشیم در نماز شب.

خیلی از همسفرای اهل معنا دودستی متوسل شده بودن به آقا...

 


 صبح کله سحر بعد از نماز صبح راهی وادی السلام شدیم. رفتیم برسر مزار پیامبران قوم عاد و قوم ثمود .

http://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/vaadi/vadi%2092.07%20(18).jpg

حضرت هود(علیه السلام) که پیامبر قوم عاد بود.
و
حضرت صالح(علیه السلام) که پیامبر قوم ثمود بود.

هوا هنوز روشن نشده بود و خادم مرقد هنوز از رخت خوابش بلند نشده بود. صبر کردیم تا حضرات لطف کنند از جاشون وخیزند آ لطف کنند دربی مزار رو باز کنند. بعد از زیارت هم یوخده نشستیم تا روحانی کاروان ازقوم عاد و قوم ثمود برامون بگن.

*==> اینکه قوم عاد, مردمی ثروتمند و نیرومند بودند و عمرهای طولانی ,درآمدهای سرشار و سرزمینی آباد داشتند. حضرت هود(علیه السلام) زحمات بسیار کشید و همواره اونها رو به پرستش خدای یکتا دعوت میکرد.ولی اونها حضرت هود رو اذیت میکردند.
اونها کم کم غافل شدند و به سرکشی , طغیان و بت پرستی پرداختند... عاقبت قهر خدا نمایان شد , باران نبارید, قحطی آمد و خشکسالی همه جا را گرفت...

*==>اینکه قوم عاد به سبب گناهان خودشون نابود شدن و خداوند سرزمین و املاکشون رو به قوم ثمود ارزانی داشت. قوم ثمود اون سرزمین رو بیش از پیش آباد کردن. اونها هم مثل قوم عاد در ناز و نعمت به سر میبردند. خداوند حضرت صالح(علیه السلام) را بر آنها مبعوث کرد. اما اونها ایشون رو به تمسخر گرفتند و سرزنش کردند. تنها عده ی کمی از مردم خردمند به او ایمان آوردند و توانگران خودسر از او معجزه میخواستن. بااینکه حضرت صالح از دل کوه شتری رو برانگیخت باز هم بهانه ها آوردند و ایمان نیاوردند. هم شتر رو کشتند و قصد حمله به حضرت صالح و یارانش رو داشتند که مورد قهر الهی قرار گرفتند. صاعقه ای آمد و همه در خانه های خودشون جان باختند.

روحانی کاروان بروبچه ها رو جمع کردن و یه تاریخچه ی مختصری برامون گفتن.

 بعد از اونجا هم راهی شدیم , سمت دیگه ی وادی السلام...

 


روبروی حرم , چند قدمی حرم که رسیدم. چشمم که به گنبد حرم آقا امیرالمومنین(ع) قفل شد دیگه ایستادم, ایستاده بودم  و زمزمه میکردم:

آقاجون پاسخ لطفت گناه آورده ام.
آقاجاون. یا علی,اگه یه نگاه به دلم کنی همه چی دسدتون میاد ... دلی ز فرت معاصی سیاه آورده ام...
مولاجان فقیر درب خونت اومده. باورم نشده هنوز به این راه بکشونی...
آقاجون من کجا و حرم باصفات کجا... همش لطف خانوم فاطمه ی زهرا(س) بوده.... تا فاطمیه تموم شد بلیط سفرم رو کف دستم گذاشت...

خانمم یه روزی صدا میزد:"من فاطمه ام غصه زمینگیرم کرم. بیداد ستمگران ز جان سیرم کرد. بیهود نشد سفید موی سر من , چون خانه نشینی علی پیرم کرد......."

اذن دخول و سلام به پیشگاه امیرالمومنین,ابالحسن والحسین, علی بن ابی طالب (ع).

 

Najaf

السلام علیک یا علی بن ابیطالب. یا امیرالمومنین. یا حجة الله ...

اولین زیارت را رفتیم. اولین سلام را... اولین نماز را... هنوز جسارت داخل رواق رفتن را نداشتم. بهم گفته بودن لحن کلامت رو مراقب باش...
اون شب سخت گذشت. سخت. ولی شیرین بود. ماندگار. مقدمه کلامم با آقا این بود: (خانم فاطمه زهرا بلیط سفر را صادر کردن. حالا اومدم محضر شریف شما مُهر کیفیت , مجوز برای کیفیت سفر بگیرم. نمیدونم نسبت به چی اجازه برای عمق بخشیدن به سفرنامه صادر میکنید ولی اومدم بگم سفر اولم به نجف ,کوفه ,کربلا ,سامرا و کاظمین هست و من عاجزانه از خود شما که صاحب خانه اید دست یاری میطلبم.)

همینطور که داشتم روبروی آقا امیرالمومنین زیارت میکردم , عراقیایی رو میدیدم که امواتشون رو برای طواف دور ضریح میارن.....

برای دور هم جمع شدن و زیارت دسته جمعی کاروان , مقابل ایوان طلا وعده کردیم و با هم برگشتیم. با ماشین رفتیم و با ماشین هم برگشتیم, ولی ظاهرا مسیر چندان طولانی هم نیست. قرارگذاشتیم سحر برای نماز صبح پیاده راهی بشیم. برای شام برگشتیم هتل. رستوران طبقه ی پنجم بود و اتاق ما طبقه چهارم. از سروصدایی که توو اتاق ما میومد میشد آمار ساعات کاری رستوران رو گرفت.

هنوز آمار خاصی از همسفریا ندارم. دخترخانومی که با مامان و بابا برای بار دوم مشرف شدن خیلی تعجب کرده بود که بنده با اخوی مهربانم تشریف آوردم. خانوم معلمی که ظاهرا زانوش رو به تازگی عمل کرده هم بیشتر با استاد آشپزباشیمون رفیق هستن. یه خانوم وکیل یا خانوم مدیر دیگه هم هستن که من تاامروز فقط میدونم حتما اداری هستن و کارمند. دو-سه تا هم زوج جوان همسفرمون شدن. الباقی هم با فرزندان جوانشان همسفر شدن.


یکی دوتا کاروان دیگه هم همسفرمون بودن.حاج آقا جعفری (استادمون بودن,با بعضی بروبچ وبلاگی رفته بودیم یکدوره تفسیر سوره ای شاگردیشون رو کردیم) هم توو فرودگاه داشت ساکهای خودش و خانوادش رو جابجا میکرد. کربلایی شده بود , ولی پروازشون جلوتر از ما بود.

  داخل هواپیما تذکر دادن که ساعتها رو باید یوخده بیشتر از یکساعت جابجا کنیم. یه دخترخانوم دوساله توو کاروانی ما بود, همسفرمون بود, نمیدونم کجا نشستن. الباقی همسفریا هم حداقل تا اون لحظه برام کاملاً ناآشنا بودن. هرچی نگاه کردم همسفریام رو ندیدم. ظاهراً شماره صندلیامون زیاد فاصله دار شده. فعلاً خوابم میاد . تا برسیم نجف باید از دقایق استفاده ی بهینه کرد.

Cute

نماز ظهروعصر را تووی فرودگاه نجف به جماعت برگزار کردیم.
بعد از نماز , همگی ساک به دست. کشون-کشون رهسپار هتل شدیم. هوا کمی گرم بودخسته کننده و کفِ دریای نجف اندکی آب. مثل اینکه در نزدیکی سواحل دریای نجف هتل گرفته بودیمتبسم. هنوز چشمهای تشنه ی ما جستجو میکرد. راننده ی مهربان و اندکی زرنگمون اول کار مارو دم یه فندق عراقی دیگه پیاده کرد. ولی انگار نشناخته بود بچه اصفانیارو. محترمانه و با نرمی پنبه سربریدیم (وژدانن بلایی سرش نیاوردیم. ولی خب نگذاشتیم سرمونم شیره بماله)...

همه مشغول بودن. هرکس به نوعی, و همه برنامه ریزی شده بودن. حدیث کسام رو که میخوندم, سلامهای زیارت عاشورا رو کسی زبر گوشم زمزمه میکرد...

همسفریها اکثراً سفرهای دوم به بالا بودن. اخوی گرامی گه گاهی هوای منو هم داشت... ظاهرا روحانی کاروان میخواستن کاروانشون رو زنونه-مردونه کنن. خب الحمدالله منصرف شدن, شکر خدا. من از همون اول کار همه چیز این سفر رو سپرده بودم دست خودِ خانم فاطمه زهرا(س). من اومده بودم یه سفر زیارتی, وقتی برای آشنایی و تقویت روابط عمومی و غیره و ذالک نداشتم... 

سعی میکردم سلولهای خاکستری مغزم هدر-رفت انرژی نداشته باشن. اینجا نجف بود... تووی کتاب دعایی که دستم بود به سند کامل الزیارات نقل کرده بود از امام صادق(ع) که فرمود: بدان وقتی که امیرالمومنین (ع) را زیارت میکنی, در واقع استخوان آدم و بدن نوح و جسم علی بن ابی طالب (ع) را زیارت کرده ای.

کتاب باارزشی توو دستم بود. راهنما...

اذن دخول و سلام به پیشگاه امیرالمومنین,ابالحسن والحسین, علی بن ابی طالب (ع).

هنوز ملکه ذهنم هست. به نیابت آقام امام زمان عج سلام میدم, قدم برمیدارم, پیش میرم و زیارت میکنم.

     http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/pakravan/686bd044f79340e69ef561c45e008369.jpg

به نیابت از شهید سیدحسین حسینی. شهید سید مسعود رشیدی. حاج آقا رحیم ارباب. حاج خانم امین. آیت الله اشرفی اصفهانی. آیت الله شمس آبادی...

به نیابت از همه اونهایی که مشتاق این زیارت بودن و التماس دعایی داشتن...

 


خداحافظی که میکردم , هر کدام درسهایی داشت که خیلی برام ارزشمند بودن. ارزشمند.

امروز سالروز وفات خانم «ام‌البنین» مادر گرامی علمدار کربلاست. (هنوز موندم آدمی شبیه من که از دو دست لنگ میزنه وقتی بعد از سالها پاش برسِ به بین الحرمین چیکار میتونه بکنه....چیکار باید بکنه.....)

روی صفحه ی سررسید رو نگاه میکنم.

امروز سیزدهم جمادی‌الثانی و سالروز وفات خانم «ام‌البنین» مادر گرامی حضرت ابالفضل العباس .

برمیگردم یه نگاه به نوشته های کتاب «ماه به روایت آه» به قلم ابوالفضل زرویی نصرآباد می اندازم. 

 

راوی این داستان، «لبابه» همسر حضرت عباس(ع) است.

مهربان‌تر از مادر، محرم‌تر از خواهر، مقاوم‌تر از کوه، زیباتر از حور و روح‌نوازتر از نسیم صبح... این صفات نادره، تنها چند شاخه گل از گلستان وجود مادر همسرم، فاطمه ام‌‌البنین است. آن قدر مؤدب و محجوب و آرام است که جز به وقت ضرورت سخن نمی‌گوید و در عین هیمنه و شکوهمندی، چنان لطیف و نجیب است که بی‌ترس از ملامت و سرزنش، می‌توانی ساعت‌ها با او سخن بگویی و به تمام اشتباهات و خطاهایت اعتراف کنی.

وقتی همسرم عباس، با لبخند از سخت‌گیری‌های مادرش در تربیت فرزندان می‌گفت و می‌گفت که مادرش نخستین مربی شمشیرزنی و تیراندازی او و برادرانش بوده، نمی‌توانستم به خود بقبولانم که این فرشته مجسم و این تندیس بی‌نقص لطافت و زنانگی، نسبتی با شمشیر و کمان داشته باشد. همواره صحبت‌هایی از این دست را ترفندی از جانب همسرم می‌دانستم که شاید می‌خواست میزان شناخت من از روحیه و عواطف مادرش را بسنجد.

امروز در بازار مدینه، با دو زن مسافر از قبیله بنی‌کلاب ملاقات کردم. وقتی دانستند که من عروس فاطمه کلابیه‌ام، با خوشحالی مرا در آغوش گرفتند و بعد از پرسیدن حال و نشانی منزل او، اولین سؤالشان، مرا از فرط تعجب بر جا خشک کرد: هنوز هم شمشیر می‌بندد؟

- شمشیر؟! نه.

- پس برادرش درست می‌گفت که از بعد ازدواج، تغییر کرده.

- یعنی می‌گویید مادر همسرم جنگیدن می‌داند؟!

از حیرت، سادگی و نوع پرسشم به خنده افتادند. یکی از آنها به عذرخواهی از خنده بی‌اختیار و بی‌مقدمه‌شان، روی مرا بوسید و گفت: شما دختران شهر چه قدر ساده‌اید. قبیله ما - بنی‌کلاب - به جنگاوری و دلیری میان قبایل مشهور و معروف است و تقریباً تمام زنان قبیله نیز کمابیش با شمشیرزنی، تیراندازی و نیزه‌داری آشنایند. اما فاطمه از نسل «ملاعب الاسنه» (به بازی گیرنده نیزه‌ها) است و خانواده‌اش نه فقط در میان قبیله ما و کل اعراب، بلکه حتی در امپراتوری روم نیز معروف و مورد احترامند. فاطمه در شمشیرزنی و فنون جنگی به قدری ورزیده و آموزش دیده بود که حتی برادران و نزدیکانش تاب هماوردی و مقابله با او را نداشتند.

بعد در حالی که می‌خندید، ادامه داد: هیچ مردی جرأت و جسارت خواستگاری از او را نداشت. به خواستگاران جسور و نام‌آور سایر قبایل هم جواب رد می‌داد. وقتی ما و خانواده‌اش از او می‌پرسیدیم که چرا ازدواج نمی‌کنی؟ می‌گفت: مردی نمی‌بینم. اگر مردی به خواستگاری‌ام بیاید، ازدواج می‌کنم.

من که انگار افسانه‌ای شیرین می‌شنیدم، گویی یکباره از یاد بردم که این، بخش ناشنیده‌ای است از زندگی مادر همسرم. لذا با بی‌تابی پرسیدم: خوب، بگویید آخر چه شد؟!

زن در حالی که از خنده ریسه می‌رفت، گفت: هیچ آن قدر منتظر ماند تا مویش همرنگ دندان‌هایش شد و ناکام از دنیا رفت! ... خوب، معلوم است که آخرش چه شد. وقتی عقیل به نمایندگی از طرف برادرش امیرالمؤمنین علی - که رحمت و درود خدا بر او - به خواستگاری فاطمه آمد، او از فرط شادمانی و رضایت، گریست و گفت: خدا را سپاس من به «مرد» راضی بودم ولی او «مرد مردان» را نصیب من کرد.

زن دیگر با خنده میان حرف دوستش پرید: چرا جریان خواستگاری معاویه را نمی‌گویی؟

- آخ آخ راست می‌گویی ... اما این یکی را حتماً خودش شنیده ... .

با تعجب و حیرت گفتم: خواستگاری معاویه؟! از ام‌البنین؟! شوخی می‌کنید؟!

- یعنی نشنیده‌ای؟ تو چه عروسی هستی دختر؟ لااقل حکایت «میسون» را که می‌دانی ... .

- «میسون»؟! نه ... چه حکایتی است؟

- پس از اول برایش تعریف کن خواهر گرچه، می‌ترسم اگر باد به گوش ام‌البنین برساند که ما قصه زندگی‌اش را برای عروس چشم  گوش بسته‌اش تعریف کرده‌ام، پوست از سرمان بکند.

- به چشم، می‌گویم راستش قبل از آن که عقیل به نیابت از امیرمؤمنان علی(ع) به خواستگاری فاطمه بیاید، معاویه هم کسی را به خواستگاری فرستاده بود. لابد می‌دانی که معاویه پس از رحلت پیامبر و آغاز حکمرانی خلفا، والی شام شد و با حیف و میل بیت‌المال و خرج کردن از کیسه مردم، رفته رفته برای خود امپراتوری خودمختار ایجاد کرد.

نه فقط الان که خود را امیر‌المؤمنین و خلیفه مسلمین می‌نامد و می‌داند، بلکه از همان آغاز ولایت بر شام، سعی داشت بهترین‌ها را برای خود دست‌چین کند؛ بهترین لباس‌ها، لذیذترین خوراکی‌ها، زیباترین غلامان و کنیزها، باشکوهترین تجملات و تجهیزات و لابد بهترین زنان آوازه زیبایی و شجاعت فاطمه کلابیه، باعث شد که معاویه یکی از نزدیکان مغرورش را با مبالغی چشمگیر از جواهر آلات و  البسه و سایر هدایا به خواستگاری او بفرستد.

فرستاده معاویه بعد از آن که با تبختر و فخرفروشی، طبق‌های هدایا را پیش فاطمه و خانواده‌اش به چشم کشید، با حالتی تحقیرآمیز و غیرمؤدبانه، کنار هدایا یله داد و از گشاده‌دستی و بنده‌نوازی اربابش گفت و چنان که گویی از پاسخ مثبت فاطمه و خانواده‌اش خبر داشت، فرمان داد که: «دختر تا فردا صبح آراسته و آماده حرکت به شام باشد تعجیل کنید».

فاطمه با حجب و حیایی دخترانه به آرامی از پدرش پرسید: «پدر جان، آیا اجازه می‌دهید چند کلمه‌ای با فرستاده ارجمند والی بزرگ شام سخن بگویم؟»

پدر که آتش پنهان در زیر این لحن را می‌شناخت و از بی‌ادبی فرستاده نیز به شدت خشمگین بود، ظاهراً از فرستاده کسب اجازه کرد فرستاده با تفرعن سری جنباند که یعنی بگوید.

«حزام» به آتشفشان اجازه فوران داد: «بگو دخترم».

فاطمه گفت: «جناب فرستاده، آیا من از هم اکنون می‌توانم مطمئن باشم که همسر والی مقتدر شام، امیر معاویه بن ابوسفیان هستم؟»

فرستاده که تقریباً پشت به فاطمه و خانواده‌اش دراز کشیده بود، سر چرخاند و چنان که گویی بر آنان منت می‌گذارد، گفت: «بله، هستی».

لحن آرام و شرم‌آگین فاطمه به یکباره تغییر کرد و با لحنی قاطع، بر سر مرد فریاد زد: «پس درست بنشین مردک!»

فرستاده همچون کسی که به رعد و برق دچار شده باشد، به یکباره از جا جست و با چشمان گشاده از حیرت، مؤدب و دو زانو نشست.

فاطمه ادامه داد: «آیا اربابت به تو حد و ادب میهمان و حق و حرمت میزبان را نیاموخته؟ چگونه والی مقتدری است معاویه که به نوکرانش اجازه می‌دهد با خانواده همسرش جسور  بی‌ادب باشند؟ به خدا قسم اگر شومی خون میهمان و بیم غیرت‌ورزی عشیره نبود، این بی‌ادبی‌ات بی‌پاسخ نمی‌ماند.»

فرستاده معاویه که از ترس جان، در همان حالت نشسته، عقب عقب رفته بود، تقریباً به آستانه در رسیده بود و با دست کشیدن بر زمین، کفشهایش را می‌جست.

ام‌البنین دوباره غرید: «و اما این هدایا و جواهرات اگر فقط هدیه و پیش‌کش است، هدیه‌ای است بی‌دلیل، مشکوک و اسراف‌آمیز اما اگر قیمت و بهای من است. به اربابت بگو که مرا بسیار ارزان پنداشته ... های! کجا می‌گریزی؟ بیا خر مهره‌هایت را هم ببر و حمایل شتر صاحبت کن!»

اما فرستاده معاویه این جملات را نشنید چون لحظاتی پیش از آن، پابرهنه از بیم جان گریخته بود و ساعتی بعد یکی از همسایگان، طبق‌های هدیه را به او رساند.

معاویه هم البته از پا ننشست. برای آن که ثابت کند می‌تواند از بنی کلاب زن بگیرد، این بار فرستاده‌اش را به خواستگاری «میسون» دختر «بجدل» فرستاد و او را به زنی گرفت. «میسون» سوگلی معاویه شد و «یزید» را برای او به دنیا آورد.

اما معاویه دست‌بردار نبود. یکی - دو سال بعد از آن ماجرا، یکی از صحابه معتبر پیامبر را واسطه خواستگاری از فاطمه کرد. فرستاده معاویه مشغول طرح مقدمات خواستگاری بود که عقیل از راه رسید. بعد از آن که عقیل، هدف از آمدنش را گفت و از فاطمه برای برادرش خواستگاری کرد، صحابی پیامبر که فرستاده معاویه بود نیز با شکفتگی و خوشحالی، خانواده حزام را به پذیرش خواست عقیل، تشویق و ترغیب کرد و وجوه افتراق و امتیاز پیشوایمان علی را به تفصیل برشمرد.

معاویه نیز پس از شنیدن این ماجرا، کاردش می‌زدی خونش نمی‌آمد، خلاصه این که حسرت ازدواج با فاطمه ام‌البنین بر دل معاویه ماند.

با این که دیروز با مادر همسرم ملاقات کرده بودم، با شنیدن روایت زندگی‌اش، مشتاق شدم تا به بهانه راهنمایی دوستان قدیمش، با آن دو همراه شوم و دوباره زیارتش کنم.

در می‌زنیم و پس از چند لحظه، در گشوده می‌شود. قامت رعنا و چهره معصوم و مهربان مادر همسرم، در چارچوب در ظاهر می‌شود با همان لبخند محجوب و آرامش‌بخش همیشگی......