سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

مادر جمعه ای که گذشت ........

به مراسم هفتمین روز خاکسپاری محسن رفتم. جوانی 32ساله که پوریا, پسر 5ساله اش سینی حلوا را به دست گرفته بود و با کلامی متین و صدایی غمین و نگاهی ماتم زده به میهمانان مراسم عزای پدرش تعارف میکرد.

مادر چه خوب شد که نبودی و ندیدی . نبودی و ندیدی و نشنیدی که جسد پدر پوریا را بعد از هشتاد روز پیدا کردند. بعد از سه ماه انتظار تلفن چه ناجوانمردانه خانواده ای را از انتظار درآورد...
مادر ,شاید آخرین بار در مراسم هفتمین روز خاکسپاری شما دیده باشمش. وقتی با احترام زیر بغلهای پدر بیمار همسرش رو -پسر شما را - گرفته بود و ایشون رو همراهی میکرد... شاید آخرین بار صدای همسرش رو , نگاه همسرش رو , همون روز هنگامی که با افتخار از مردانگی همسرش, پرتلاش بودن همسرش, عاشق بودن همسرش, ... تعریف میکرد شاد دیدم.

مادر چه خوب شد که نبودی تا خبر گم شدن پدر پوریا را (فقط چند هفته بعد از خاکسپاریتون) نشنوی. پدر پوریا اون روز ( روز 9 بهمن) وقتی آخرین بوسه رو به گونه های پوریا میزد بهش نگفت که داره میره بهشت........

مادر چه خوب شد نبودی و ندیدی چهره ی ماتم زده ی عروست رو , پسرت رو وقتی در ماتم یتیم شدن پوریا فریاد میزدند. و همسرش, که مبهوت نشسته بود و ناباورانه به تسلیت گفتنهای میهمانان و دوستان و فامیلهای دور و نزدیک جواب میداد. 

مادر چه خوب شد نبودی و ندیدی چطور مادر پوریا پایین پای عمه چطور زانو زد و نشست و گفت .... از دردودلهاش , از زخم عمیقی که به دلش خورده , از آتشی که به جانش افتاده, از بغضی که راه نفس کشیدن رو به روش بسته, از لرزه ای که به جانش افتاده.... و از حرفهای پرمعنای پوریا.اینکه دیشب نیمه های شب رفته توی اتاق و در اتاق رو بسته و نشسته به گریه , هرچی خواستن آرومش کنن نشده, آخرین حرفش در جواب مامانش این بوده: برین شما می خوام برای دل خودم گریه کنم. اینکه هر روز بعد از ظهر دست مامانش رو میگیره میگه بیا بریم پیش باباو ...

مادر چه خوب شد نبودی و نشنیدی که بعد از 80 روز جسد پدر پوریا را در حالی پیدا میکنند که براثر ضربه ای از پشت سر کشته شده و توی صندوق ماشینش رها شده بود. جسدی که حالا بعد از گذشت 80 روز از رووی بوو پیداش میکنند.ماشینی که در تمام این ایام در پارکینگ راهنمایی و رانندگی بوده....!!!!!!!!!!!!!!!!


مادر , • نظر

صدیقه خانم باردار بود. در وجودش شیرینی حضور طفل معصوم آپاکی رو احساس میکرد. طفلی که بزرگترهای فامیل میگفتن حتماً پسر میشه. این پسر دومش بود و بچه ی سومش. فاطمه و احمدرضا حالا دیگه از آب و گل دراومده بودن. فاطمه  یه دختر بچه ی شیرین زبون شده بود و احمدرضا تازه به چهاردست و پا افتاده بود.
از روزی که حج اسماعیل گفت اسم این پسرش رو میخواد بزاره علیرضا چهره ی صدیق خانم غمزده بود و گرفته. دلش رضایت نمی داد پسرش که از همین حالا توی قلبش کلی جا باز کرده بود رو عینی پسر یکی از فک و فامیلاشون به جای علیرضا به مسخره صدا بزنن-اّرضا-
دست خودش نبود. قیافش افسرده بود و خاموش. همه فهمیده بودن از یه چیزی نارحت هست که این روزها به جای اینکه چهره ی شاداب و خوشحالی داشته باشه ...........عمه خانم(مادر حج اسماعیل) و حاج خانوم(مادر خودش)و دختر عموها یه روز نشستن کنارش و از این گفتن که روحیه یه مادر، افکارش و ... چقدر روی بچه تاثیر داره. توصیه های زیادی بهش کردن از اینکه سعی کنه زیارت امامزاده بره و قرآن بخونه و ... تا کم کم صدیقه رو هم به حرف آوردن و  بالاخره فهمیدن دلیل اینهمه غم و غصه ای رو که تووی عمق نگاهش نشسته بود.
حاج خانوم(مادر خودش) و عمه خانم(مادر حج اسماعیل) و بقیه بزرگترای فامیل بهش قول دادن و مطمعنش کردن که نمی زارن کسی کمتر از علی آقا به این گل پسرش بگن.
چشمای صدیقه غرق اشک شادی شده بود، نور وجود طفل معصومش تمام وجودش رو غرق شادی میکرد. دستی آروم روی شکمش کشید و به علی آقا خوش آمد گفت.
صدیقه خانوم تا سر علی آقاش حامله بود ، از عمه خانوم خواهش کرد تا براش معلم سرخونه بگیرن تا قرآن یاد بگیره. سوره یاسین و واقعه و انعام و جمعه و ... رو تا سر علی آقا(علیرضا) حامله بود یاد گرفت. 
 

اینها رو روز مادر ، همین امسال برامون تعریف کرد. بهش گفتم : پس برای همین این پسرتون مهندس شد؟؟؟؟ مادر خیلی جدی جوابم داد: نه. از وجودی خودی بچه س که مادر عتش کاری رو پیدا میکنه. این پسر خودش زبر و زرنگ بود آ عتش یادگیری داشت. از همون اول.
خندم گرفته بود که مادر چقدر جدی در مورد صاحب امتیاز بودن پسرش حرف میزنه. انگار طاقی آسمون سوراخ شده بود آ این پسر از عرش اعلی بر زمین نازل شده بودن.


مادر , • نظر

صدیقه همیشه توو یه خانواده ی گرم آ صمیمی آ توو ناز آ نعمت بزرگ شده بود. ولی حالا .... از همون روزای اول ازدواجش انگار تلخی بود که به سرآ رووش میبارید. همون روزای اول ازدواجش فهمید به به ....  پدر عزیزتر از جانش چه دسته گلی به آب داده. بابا از همون روحانی که صیغه ی عقد ازدواج صدیقه را با اسماعیل جاری کرده بود خواسته بود تا باهاش برن خونه ی حج کریم. آخه بابا با حج کریم قرار گذاشته بود تا به جای تموم اون همه بدهی که بالا آورده بود دختر جوونش رو به عقد حج اکبر در بیاره.
آره ............ آره بابا ازدواج مجدد کرده بود آ با یه دختربچه ی جوون آ نجیب ازدواج کرده بود. ازدواجی که کینه های سرد و تلخی رو بین اون آ دختر آ پسراش . بین خواهر آ برادرهای صدیقه با خانواده ی جدید حج اکبر........
آره اولین پسر زنی جونی حج اکبر با پسر صدیقه هم سن و سال شده بودن. رحیم آ علیرضا همبازی بودن. آخه بروبچه ها که از این ماجراوا خبر نداشتن. رحیم نابرادری صدیقه بود آ علیرضا پسرش .علیرضا این وسط نمیفهمید چرا رحیم که در واقع ، دای کوچیکه ی علیرضاس. همیشه یه جورایی کتک خور دای رضا آ دای حسن آ برا چی چی اونا از رحیم لجشون میگیره.
آره ... صدیقه این وسط نیمیدونس وقتی میره پیشی مامانش ، بیشینه اونجا پا دردادلا مامانش گریه کنه یا بیشینن باهم از زخما دلشون برا هم بگند آ باهم زار بزنن. ولی مامان هیچ وقت اهل ناله کردن نبود. صدیقه وقتی میدید مامان جلو مردوم چی چی خونسردس آ سرسنگین آ نیمیزارد کسی احساس کنه دلش شکسته، کم کم یاد گرفت باید توو زندگی محکم بود. هروقت میرفت دیدن مامان ، مامان فقط سعی میکرد به دختر نازنازیش چطور زندگی کردن رو یاد بده. آ از اون وقت آ فرصتی کم حداکثر استفاده را بکنه.  صدیقه کم کم یاد میگرفت ....... یاد میگرفت که خودش برای زندگی خودش تصمیم بگیره. باید یه تصمیمی اساسی برا زندگیش بیگیره. باید تصمیم بیگیره آ تا آخری عمرش روو پا خودش زندگیشا بسازد. تا اینجاشا خیلی گند زدن توو سرنوشتش ولی از این به بعد ............
آره صدیقه با خدای خودش پیمان بست آ دستشا گذاشت روو زانو آ یا علی را گفت.............


یا علی


حج اکبر، از چوب فروشا بزرگ آ به نامی اصفهان بود. کارگاههای بزرگ چوب فروشی آ زمین آ زمینداری آ...... خلاصه مایه داری بود برای خودش. شوهرخواهرش به همون جوانی رحمت خدا رفت آ اونم آباجیا آ پسرشا آورد پیش خودش. کم کم پسرخوارشا آورد توو کار آکردش حسابداری خودش. یه جورایی نفری دومی این بارگاهش کرد. پسر خواهر بزرگ شد آ بفکری ازدواج.

 

خواهر کلی خوشحال که قرارس عروسدار بشه آ یوخدم دل نگرون که چه عروسی بیاد توو زندگیشون.
کسی نفهمید چی به چی شد آ حج اکبر چه حساب و کتابی کرد که یه هو ...........آره . یه هو صدیقه -دختر کوچولو آ عزیز بابا. فرشته نازنینی که تازه نه ساله شده بود رو از وسط حیاط آ لبی حوض کشیدنش تو سالن آ لباسی سفید به تنش کردن. صدیقه که از این بازیا چیزی نمی فهمید. از اینکه چرا لباسی سفید آ خوشگلی تنش کردن آ گفتن باید بشینی کنار حج اسماعیل(همون پسر خواهر - در واقع پسر عمه ی صدیقه) هرچی گفت نه من از پسر عمه اسماعیل بدم میاد ، گفتن هیس هیس بابا ناراحت میشه ها.حالا دیگه حج اکبر برای اینکه دخترش خوشبخت بشه خیلی کارها برای صدیقه جونش کرد. 5شبانه روز برای صدیقه و اسماعیل مراسم جشن و پایکوبی برگزار کرد. مراسمی که شب اول مهمانی مخصوص علما و بزرگونی مسجدی بود. علمایی مثل حج آقا رحیم ارباب. (بزرگی که مزارشون توی گلزار شهدای اصفهان) و 4 شب بعدی بزنو بکوب رقاصه های برهنه ی آن روزگار. این مراسم عجیب و غریب به مناسبت ازدواج عروس و دامادی با 30 سال اختلاف سنی بود. این وسط داماد مشغول مهمان و مهمان بازی خودش بود و عروس نه ساله ی بی زبون ما شبها تتنهایی به گریه کردن بود . خونشون آخه از مامان و بابا داداش و آباجیا جدا شده بود. دیگه باید با عمه آ پسر عمه زندگی میکرد. عمه سعی میکرد بهش مهربونی کنه. آخه عمه خیلی خوشحال شده بود که حالا که تونسته دختر بزرگ داداش رو عروس خودش کنه از آخر و عاقبت پسرش توی دستگاه داداش مطمعن شده.
این وسط اما صدیقه انگار بزرگترین بلای آسمانی بر سرش نازل شده بود. هر روز خودش رو سیاه بخت تر از دیروز میدید.  آخه وسط خاله و خاله بازیاش کشیده بودن بیرون آ لباسی عروسی تنش کرده بودن آ گفته بودن این پسر عموی بداخلاق و اخمو هم شوهرت شده. وقتی می پرسید شوهر دیگه چیه. میگفتن: شوهر یعنی کسی که باید توی خونه اون زندگی کنی- ظهر باید سر سفره با اون غذا بخوری- باید یاد بگیری عین بقیه زنا وقتی میخوایی جایی بری . از اون اجازه بگیری. یا اگه چیزی میخوایی دیگه به بابا نگو. باید به اسماعیل بگی تا برات بخره. صدیق از اسماعیل بدش می یومد. یه جورایی انگار به شخصیتش بر می خورد که چیزی از اسماعیل بخواد. حالا دیگه انگار بی کس شده بود. دختری که توی ناز و نعمت آ لای پر قو بزرگ شده بود. حالا از مادر و خواهر و برادر جداش کرده بودن.
اسماعیل بعد از مدتی تنفر رو از چشمای صدیقه، از لحنی کلامی صدیقه ، از ... حس کرد. کم کم اسماعیل هم داشت یه چیزایی میفهمید. ولی کاری بود که به نفعش بود. باید این زندگی را حفظش میکرد. نباید میگذاشت صدیقه این کار و زندگی را ازش بگیره. برای حفظ این جایگاه باید تلخی نگاه صدیقه را تحمل میکرد.
کارگر و خدمتکار تو خونه زیاد داشتن. اسماعیل یه جورایی برای صدیقه همبازی و رفیق جور میکرد تا صدیقه کمتر بره خونه حج اکبر آ زیرآبش رو بزنه.... کم کم بچه دار شدن. صدیقه 15 یا 16 ساله بود که فاطمه را در آغوش گرفت.


مادر , • نظر

امروز روز عید غدیر. عید سادات. مادربزرگی که تمام هستیم رو از او داشتم. هرچه دارم از اوست پرواز کرد. هنوز ......................

امشب شب اول پرواز آن عزیز مهربان و آن مادر عاشق ...............نمی دونم میتونم ازتون خواهش کنم توی این ختم همراهیم کنین؟ تاامروز خواهشی شخصی از بروبچه های وبلاگی و دوستان همنفسم نداشتم. الآن که دارم مینویسم هنوز به خود نیومدم. این اولین چیزیست که به ذهنم رسیده. اینکه شاید دوستان وبلاگیم همراهیم کنن.

صدیقه عابدان زاده. نام استاد هنرهای دستی. نامی که برای خیلیا توی اصفهان آشناست. استادی که من توی آموزشگاه گلدوزیش لابلای میزها و چرخهای گلدوزی شاگرداش بزرگ شدم. استادی که خودش سکمه دوزی و گلدوزی و ملیله دوزی و سرمه دوزی و ... رو از همون نوجوانیش یادگرفته بود و برای اینکه استقلال مالی داشته باشه آموزشگاه خودش رو همون روزها راه اندازی کرده بود.

مادربزرگی که همیشه هرجه مجلسه قرآن و دعا و ... بود من دستم توو دستش بود و همراهش. مادربزرگی که همیشه به فکر عاقل و بالغ شدن دختر جماعت بود. تمام فکر و ذهنش درگیر رشد بچه ها و نوه هاش بود. مادر بزرگی که 14 معصوم رو زیارت کرده بود و این روزهای آخر چشمهای معصومش اشک آلود بود که چندسالی هست که قادر به زیارت رفتن نیست.....

استاد مهربانی که درس زندگی رو به همه بچه ها و نوه ها و شاگرداش مادرانه داد.

برای آرامش روح آن استاد هنرمند. مادربزرگ مهربان و عزیز تر از جان ختم قرآن برداشتیم که دوستان بزرگوارم ( زیباترین شکیبفتوبلاگ وصال. فاطمه سادات )یاریم کردند.

سپاسگزارم

شمع


نظر

 

امروز چهلمین روزیست که خانه بی تو پروینم پرتو های آفتاب را از لابلای درزهایش پذیرا میشود .

پروینم یگانه الماس خانه و خانواده همه دلتنگ تو هستیم . آره عزیز مهربان یکی یکی مشکلات که روو میشه تازه میفهمیم که الماس ترک خورده ی ما اصل بوده و یکتا .

کاش دل مهربونت رو همیشه همراهمون کنی

ز هجر روی تو بیقرارم ای پروین

زدوری تو اشگبارم ای پروین

چراغ خانه ی ما بعد تو شده خاموش

بدی تو روشنی شام تارم ای پروین

پدر ز داغ تو صبح و مسا بود گریان

که نیستی تو دگر در کنارم ای پروین

شده است مادر تو در غم و چنین گوید

که بعد تو بخدا بی قرارم ای پروین

علیرضا ز غمت روز و شب بود نالان

تو را کجا نگرم گلعذارم ای پروین

ضیایی همسر تو میکند چنین عنوان:

(بخواب زیر لحد داغدارم ای پروین

نباش فکر یتیمان بخواب و راحت باش

که من گلهای تو را جانثارم ای پروین)

دو چشم من که بیوفتد به روی طفلانت

چگونه شرح دهم غمگسارم ای پروین

همیشه در غم و اندوه، خواهران تو اند

چه گویم از غم تو بیقرارم ای پروین

ز جای خیز و ببین دائی و عموهایت

به اشک و ناله چگونه غمگسارم ای پروین

معلمان ز فراقت بگریه می گویند

به پاس خدمت تو شرمسارم ای پروین

چه رنجها تو کشیدی به مدرسه شب و روز

حلال کن همه را گلعذارم ای پروین 

سروده قائلی عموی تو به آه و فغان

که این بود به جهان یادگارم ای پروین

هزار و سیصد و هشتاد و شش میباشد

تو رفته ای ز جهان دل افکارم ای پروین

 


نظر

 

اتل متل یه مادر

عاشق و زار و بیمار

اتل متل یه بابا

یه بابای فداکار

 

اتل متل بچه ها

که اونها رو دوست دارن

آخه غیر اون دوتا

هیچ کسی رو ندارن

مامان . بابا رو می خواد

بابا عاشق اونه

 اتل متل یه دختر

که بر عکس قدیما

براش دل می سوزونن

تمومی بچه ها

  

دختر به فکر مادر

مادر به فکر دختر

گاهی به فکر دیروز

گاهی به فکر فردا

 

یه روز می گفت که خیلی

براش آرزو داره

ولی حالا دخترش

زیرش لگن می ذاره

 

یه روز می گفت دوست دارم

عروسیتو ببینم

ولی حالا دخترش

میگه به پات می شینم

 

وقت غذا که میشه

سرنگو ور می داره

یه کم غذای رقیق

توی سرنگ می ذاره

 

گوشه ی لپ مادر

سرنگو می فشاره

برای اشک چشماش

هی بهونه میاره:

 

غصه نخور مامان جون

اشکم مال پیازه

مامان با چشماش میگه:

خدا برات بسازه

 

هر شب وقتی مامان رو

می خوابونه توی جاش

با کلی اندوه و غم

میره سر کتاباش

  

 دیشب که از خستگی

گرسنه خوابیده بود

نیمه شب چه خوابِ

قشنگی رو دیده بود

   

توی یه باغ پر از گل

پر از گل شقایق

میون رودی بزرگ

نشسته بود تو قایق

 

یه خورده اونطرف تر

میون دشت لاله

مامان سوار اسبه

مگه میشه ؟ محاله

 

مامان به آسمون رفت

به پشت یک در رسید

با دستای زنونش

حلقه ی در رو کوبید

 

ندایی اومد از غیب

دروازه رو وا کنید

مهمون رسیده از راه

قصری مهیا کنید 

از اون روزی که مادر

 دچار این مرض شد

بابا چقدر پیر شده

مامان چقدر عوض شد

 

چرا باغچه ی بابا

یکدفعه افسرده شد

گلهای ناز باغچه

یک شبه پژمرده شد.

 

هر وقت داداش بهم میگه

طعم غذات عالیه

بهش می گم با گریه

جای مامان خالیه 

قربون برم مامان رو

الآن اگه زنده بود

صورت مهربونش

حتما پر از خنده بود

  

بالا رفتیم ماسته

پائین اومدیم دوغه

مرگ و معاد و عقبی

کی میگه که دروغه؟

 

 

اشعار همه متعلق به شاعر بزرگ . مرحوم ابوالفضل سپهر . و البته همه دستکاری شدس


نظر

امشب شب بارونه، بلبل داره می خونه

عشاق جهان ! مژده، میلاد آقامونه

شب میلاد با سعادت امام علی بن موسی الرضا المرتضی تبریک   

هرچند که سایه ها شکستند مرا   
   
ازرشتـه خـورشیـدگسستنـــد مرا

مـرغان حـرم کشـان کشان آوردند

بـرپنجــره فــولاد تــو بستنـــد مرا

امشب اولین شب عیدی ست که پروین بانوی مهربانیهایمان در کنارمان نیست .

امشب اولین شب عیدی ست که مالک و ملیکای عزیزمان شیرینی میلاد امام رضا - ضامن آهو- را در آغوش مادر از دستان پربرکت پدر نمیگیرند.

امشب اولین شب عیدی ست که همسر با معرفت عاشقانه و چشم در چشم تبریک این میلاد سعید را از پروین - بانوی سعادتمندمان - نمی شنود.

از زبان عموی بزرگوارش می نویسم :

رفتی از دار جهان پروینم

بسوی باغ جنان پروینم

پدرو مادر تو گریانند

چونکه رفتی ز جهان پروینم.........


نظر

   کوه پرسید ز رود

    زیر این سقف کبود

    راز ماندن در چیست؟

             گفت : در رفتن من

   کوه پرسید و من؟

            گفت : در رفتن تو

بلبلی گفت و من؟

            خنده ای کرد و بگفت : در غزل خوانی تو

آه از آن آبادی

که در آن کوه رود

               رود مرداب شود 

                و در آن بلبل سرگشته سرش را به گریبان ببرد

و نخواند دیگر

من و تو . بلبل و کوه و رودیم

راز ماندن جز

در خواندن من . ماندن تو . رفتن یاران سفر کرده مان نیست

بدان

 

 دیشب کنار غنچه های خوشبوی گل پروین بودیم .

بوی عطر حضورش همه جا را گرفته بود ................

همسرو همراهش . همدل و یارش  که این روزها بیش از همیشه پر از سکوت شده و چشمانی مملو از کلام عاشقانه و معنویت داره...

آره :

چشمهای عاشق و معشوق شاید با هم اینگونه در سکوت همکلام میشن که :

پروینم . الماس سرزمین من .

این چندمین شب است که من با تو نیستم

این چندمین شب است که در شعله زیستم

این عکس اولیست که با هم گرفته ایم

با من بگو در کنارت بی قرار کیستم

و میشنوه .این روزها :

 از ترس مرگ نیست که در عکس نیستم

دیگر اجازه نیست در کنارت بایستم .


نظر

 

شاخه با ریشه ی خود حس غریبی دارد

باغ امسال چه پائیز عجیبی دارد

غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست

با خبر گشته که دنیا چه فریبی دارد

خاک کم آب شده مثل کویری تشنه

شاید از جای دگر مزرعه شیبی دارد

سیب هر سال در این فصل شکوفا میشد

باغبان کرده فراموش که سیبی دارد

صبح آفتاب زده بود که نیتی کردم و چند دقیقه بعدش  آباجیمو با رفیق شفیقمون از خواب اصحاب کهف  بیدار کردم حضرات از جاشونم بلند نمیشدن . با کلی صحبت به راه راست هدایت شدن تا حاضر شدن دم ظهر گلزار باشن .خلاصه سه گل نو شکفته  راهی گلزار ............( من به نیابت عزیز از دست رفتمون قدم بر میداشتم)

جاتون خالی .آی حال داد .روز شهادت بود . ما هم دلمون مدینه ای ........

  

خیلی یادت بودم عزیز دل گل پرپر شده .

 به همرزمان همسرت به همکاران خودت خیلی التماس دعا گفتم که به دیدارت بیان انشالله .

 برای شادی روحت پروین عزیز و بزرگوار فاتحه ای همراه با صلوات نثار میکنیم.