سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

خیلی وقتس آرووم شدم. یعنی سعی بر آرامش دارم. شاید اینجوری یوخده منطقی تر آ عاقلانه تر تصمیم بیگیرم آ روو رفتارا رفقا قضاوت کنم.  ایشالله.

دوماهس هرچی کار میکنم روو پروژایی که بِشَم میدن    دستی کارفرما نیمیرِسِد..................؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟دیگه امروز یوخده یوخده آتیش آوردم آ یه باره داشتم جوش میاآوردم که خودم به خودم یه تیپای زدم بلکی آرووم بشم............

ولی خداییش بعضی وقتا سختس !! سختس برا کسایی کار کنی که اینقده آشغال آ عوضی باشن. سخدسسسسااااااا

دخترخانومی که عصا قوورت دادن ظاهراً، یه روز گوشی تیلیفونشونا ورداشدس آ با همون ژستی لنگ در هواشون از روو صندلی چرخدارشون به بنده گفدس: خانوم پاکروان چرا شوما اینقده با من احساسی رقابت میکونیند؟

از روزی بعدشم که جواب سلامایی که از روو ترحم بِششون میکردما  دیگه ندادن . خب مام راهی دیگه ای نداشتیم جز اینکه فک کونیم ایشونم فوت کردند آ به قولی مردوم دیگه مُردند.

پس لزومی نداشدس مام هِی جلو بقیه همکارا بیخودی سلامشون کونیم آدم که به مرده سلام نیمیکونِد . به مُرده فقط سر میزنند آ حلواشا میخورند. گه گاهیم فوتش میکونند. هان!!! مگه نه؟!!!

اون حچ خانوم عشوریم برا ما همینجورِکی مُممممممرد .

آ  خلاص. 

حالا باید روو خودمون کار کونیم تا بلکی راهی برا جمع کردنی پَست فطرتیاش پیدا کونیم آ ته همه ی راواشا بن بست کونیم . ایشالله. 

یکیش همونس که اون اولی کار عرض کردم:

سعی بر آرامش دارم. شاید اینجوری یوخده منطقی تر آ عاقلانه تر تصمیم بیگیرم آ روو رفتارا رفقا قضاوت کنم.  ایشالله.


خانم کبیری

شب جمعه بود . تازه از مراسمی مرکز فرهنگی شهید بهشتی برگشته بودم.

حرفا آقای ماندگاری واقعا عالی بود . جامعه ما واقعا تشنه ی همین حرفاست. واقعا.

داشتم برا خواب آماده مشدما. گوشی موبایلما یه چک دیگه کردم. یه اس-ام-اس داشتم . از یه شماره که توو لیستی شماره تلفنهام زخیره نشده بود. بازش کردم........ خدایا .

گفته بود خانم کبیری رو روز دو شنبه به خاک سپردن. امروز مراسم هفته شون بود.
چنان جا خوردم که .... شمارش ناشناس بود. ساعت حدودی یازدهی شب بود آ من چشام گرد شده بود . همون وقت با همون شماره تماس گرفتم. محبوبه بود. برام تعریف کرد.................فقط لابلا حرفاش میگفتم. وای....وای ........خدایا .............باورم نمیشه...... نه .......... گوشی را گذاشتم آ برا بابا و خواهرم تعریف کردم. اونهام ناراحت شدن ولی ظاهرا اونقدری که من جا خوردم اونها نه..... مامان مسافر بود آ توو راه. با خودم گفتم فردا صبح بهش میگم........... خوابیدم. ولی فردا صبح فهمیدم همه از قبل خبر داشتن به جز من. همه خبرداشتن ولی چون برنامهه خونه جوری بودس که نیمیتونستیم مراسماشونا بریم , گفتن پس بزارین وقتی میخواییم بریم جهتی عرضی تسلیت بهش میگیم.

محبوبه بهم اس-ام-اس زد که غروب تاسوعا به براش مراسم زیارت عاشورا گرفتن. خونه خودی خانوم کبیری.

من که همینجوریشم کلللی اخمام توو هم بود که چرا به من چیزی نگفتین. به اهالی خانه و خانواده عرضه داشتم بنده که شب عاشورا فولادشهرم آ توو مراسمی خانوم کبیری اینا حتما شرکت میکنم.شوما را نیمیدونم .

بابا بنده خدا با کلی شرحی ماجرا آ با ذکری کلی دلیل و منطقفرمودن اینکه شوما خبردار میشدی یا نیمیشدی به حالی کسی تاثیر نداشت. آخرش شومام نیمیتونستی برا عرضی تسلیت این چندروزه فولادشهر باشی. میتونست؟!.......

نه . ولی ......... خیلی دلم کباب بود........... خانوم کبیری.........خانوم کبیری از خاله هام برام عزیز تر بود. یه همسایه . از اون همسایه هایی که از فامیل برا آدم نزدیکترن. یازده سال باهم همسایه بودیم. از بهترین سالهای عمرم.

توو این چندشب یکی از نزدیکانشون خواب میبینِ که جایگاه خوبی هستن آ خانم کبیری بهشون میگه پس چرا شوما نمیایین زیارت امام حسین(ع) 

The first day of Muharram 

حالا دارم از مراسمی زیارت عاشورایی برمیگردم که به نیابت از خانم کبیری گرفته بودن. خانوم و آقای کبیری این سالها مجلس قرآنی رو توو منزلشون اداره میکردن که بروبچای قدیمی فولادشهر یتدشونس. آقای حسینی استادش بود. نسلی اولی شاگردای این کلاس که حالا خیلیاشون متاهل شده بودن آ به دانشگاه بودن و شاغل , امشب بودن جهتی عاض تسلیت به حاج آقا کبیری اومده بودن.

امشب فقط چندتا از همسایه های قدیمی و اقوامی نزدیکشون رو من شناختم.بقیه جدید بودن و اونها شاید من رو از اسم میشناختن.حاج آقا کبیری خیلی شکسته شده بود. تنها حرفم به حاج آقا کبیری این بود. حاج آقا خدا صبردون بده.

 

شادی روح این حاج خانوم تازه از دنیا رفته یهصلوات مرحمت بفرمایید.


نظر

....یا حسین...

Tasoa,The Ninth Day of Muharram

این شبها , شبهای با ارزشی بود. اساتیدی مثلی حاج آقا ماندگاری آ امثالی ایشون روو این منبرا روضه حرفایی با ارزشی به گوشی من آ شوما خوندن که انشالله گوشامون قدرشناس باشند آ درست تحویلی بخشی پژوهشی بالاخونامون داده باشن.

Palestine

یکی از رفقای باحالا آ نازنینی خودم که اتفاقا از بچه مثبت های لیست رفقای وبلاگی-دانشگاهی بنده هم هستن , چندشب پیشا یه اس-ام-اس بهم داد که خیلی جای تامل داشت...................... 

The Eighth Day of Muharram 


وقتی غذا و استراحت بود. روبرو همکاری نازنینم نیشسته بودم که به سرم زد یه تماسی با رفیق آ رفقا وبلاگی بگیرم. لیستما پایین و بالا کردم , زیباتریین شکیبا که دیدم یادم افتاد خیلی وقتس با هم بوگو-بخند نکردیم. یه تماسی گرفتم آ بنده خدا اونم از کاراش واز کردم.

با سلام آ احوالپرسی استارت زدیم تا رسیدیم به اینجا که خیلی وقتس همدیگه را ندیدیم. زد به سرمون که بقیه برآبچارم خبر کنیم همون محفلی همیشگی. تکیه شهدا.

همکاری گرامی هم که خودشونا مشغولی طراحی آ اصلاحی مداری پروژه شون نشون میدادند آ محکم ,تیز و کنجکاو پیگیری ماجرا بودن.( آخه این دارودسته نسبتا زدی نظام من و تمام رفقایی رو که باشون همکلام میشما کلا ولی فقیه میبینن , توفیقیسسسسسا)

خلاصه قرارمون شد برا پنج شنبه -ظهر(برا اینکه هوا گرم باشدآ مامان خانوما بتونن نینی هاشون رو بیارن). منم که از خدام بود تنظیمی ساعت. اس-ام-اس ها بود که جاری میشد. 

تنظیم شد آ بعدازظهری 5شنبه با برآبچی وبلاگی گلزار شهدا بودیم.  زیباترین شکیب , ------ ,--------, ------

خب از یادآوری خاطراتمون شروع کردیم آ رسیدیم به نقد آ بررسی. از اشکالاتی خودمون آ بقل دسسیامون شروع کردیم تا دلیلی کمرنگی وبلاگامون. از سوک زدن به خودمون شروع کردیم تا رسیدیم به جووالدوز زدن به دیگروون. یه قوِتی شد برا شرحی صدر داشتن , برای محیطی که بوو نفاق میدد آ بلوا . یه روحیه ای شد برای مهربان بودن با بی مهریها. ختمی کلوم اینکه باحال بود آ باصفا. خیلی وقت بود همدیگه را ندیده بودیم. همگی متحول شده بودن.
مجردین ===>متاهل شده بودند
متاهلین===>مادر
دانشجوها ===>جویای کار
و....
جوبندگان کار===>سری کار بودن.
خلاصه همه شادابتر بودن و سرزنده. در پایان هم همه التماس دعا میگفتن و هیات آ روضه های محله و مسجدی خودشونا معرفی میکردند.

منم حرفی یکی از بهترین دوستان وبلاگیم رو عرض کردم:

   اصلا حسین جنس غمش فرق میکند
   راه دل است, پیچ وخمش فرق میکند
              اینجا گدا همیشه طلبکار میشود
              ارباب با وفا حرمش فرق میکند.

                                       السلام علیک یا اباعبدالله


نظر

سلام. خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟

 رفته بودم خونه یکی از بهترین رفیق آ رفقا. خب منم آدمم . نیستم؟

 دلم میخواست روحیه ای عوض کنم آ یوخده دلما شاد. بدس؟

 شاید به دو ساعت نکشید, خب خانم خانوما داشتن میرفتن مسافرت , گفتم قبلش برم باهم یوخده از دنیا و کارا خودمون بوگویم  آ به کارا خودمون بخندیم به نظری شوما اشکالی دارِد؟

خلاصه جادون خالی یوخده دوره هم خوش بودیم. بعدش یه زنگ زِدم خونه آ به حضرت مادر بزرگوار عرضه داشتم ببخشین میشه به آباجی محترم بوگویند یه توکی پا بیان تا اینجا دنبالی ما؟ فرمودن : آخه عزیزی دلم تازه رسیدس نیشسس سری غذاش. عرضه داشتم : خب بعدی غذاشون. فرمودند: خب حالا تا بیبینم. باشه بیاییم.

ولی  چشمدون روزی بد نبینه. فقط اِز همون اولش که نیشستم تو ماشینی بابا که حالا آباجی فسقلیمون پشتی فرمونش تکیه داده بودن باخودم گفتم فعلا هیچی نگم سنگین ترم. فقط لحظه نشستن توو ماشین با لحنی مخصوصی تشکر کردم آ زیپی دهنما محکم بستم . اونوقتم که داشتم پیاده میشدم بازم تشکر کردم. البته ایتدفعه ایشونم فرمودن خواهش میکنم. ولی خب فکر نکنم به چنین رفتاری بشد گفت شرحی صدر؟!...... 

 


نظر

میدونی؟ یه نیتی کردم امشب , به یه فکری افتادم. اینکه در راستای به واقعیت پیوستن همون دعایی که میکنم و دلم میخواد به حاجتم برسم.

ربش رحلی صدری و یسرلی امری وحلل عقده من لسانی یفقه قولی.... املاش غلطس...... ولی معناش خبس.

دلم میخواد یوخده زبونم روون بشِد آ اخلاقم درست. خدا صبرم بِدد الهی آ یه جفت چشمی بینا.

                                  آمین. یا رب العالمین.

 

امشب دعوت شدم به یه مهمونی. دلم میخواست برم . به فکر افتادم برم. داشتم لباساما ردیف میکردم تا برم, ولی......... دیدم ........خیر..... من وصله ی مناسبی برا این مهمونی نیستم. میدونی آخه ما رفیق رفقای صمیمی دانشگاه یوخده راه و روشامون برا زندگی با هم فرق داره. یوخده مسیرامون اِز هم مجزا آ متفاوت شدس.

دیدم خیلی دلم میخواد جباریا با گلپر اِز اونوختی که مامان آ بابا های مهربونی شدن بیبینم.
خیلی دلم میخواد غزل رو با شازده پسرش بیبینم.
خیلی دلم میخواد ندا را با بچه ای که حالا دیگه داره بزرگ میشه بیبینم.
خیلی دلم میخواد آقایون مهندسا از وقتی خانواده ای تشکیل دادن آ بعضیاشونم بابا شدن بیبینم.
خیلی دلم میخواد........... ولی خب دیگه باید از خیرش گذشت.بیخیال . چشمها را باید شست -جور دیگر باید دید.

یه زنگ زدم به راحله . داشتم خبر مهمونی را بهش میدادم. بهش گفتم اگه تو بیایی منم میرم.
ولی راحله در جوابم گفت: نه خانومی. یوخده سرگیجه هام بیشتر شدس آ تعادلم کمتر.
اصلا روو خودم نیاوردم. فقط ازش پرسیدم برا چی چی دکترت چی میگه.
ازم پرسید : عزیز دکترم که شیرزاد بود که یک ماهی هست فوت کردس. راستی شوما کسی را سراغ نداری؟
گفتم : راحله . بزار از دختر خالم بپرسم. خبرشا همین الآن میدم............ 
زنگ زدم به فرزانه -دختری خاله پری- یه سلام آعلیکی نسبتا گرمی کردم , اون بنده خداوم که دستما خونده بود گفت آره جونی خودد , جمش کن آ برو سری اصلی مطلب. ( ما هر دوتامون با هم رکیم. رک. مشکلی هم با هم نداریم اگه شوما چشمون نکنین) خلاصه اول سراغی دکتر برا راحله گرفتم . آ بعدشم یوخده از دستا خودم گفتم آ سراغی دکتر برا خودم. بنده خدا گفت بزار بینی رفقام سرچ کنم ببینم کیا میشناسن.

راحله , وبلاگ داره . از رفقای دانشگاهمس ولی نیمیدونم چرا نتونستم مثلی خودم معتادی وبلاگنویسیش کنم. تا حداقل توو نت بیبینمش. داشتم برا رفیقی نازنینم میگفتم که ایشالله خبرشا فردا میدم که برام یه پیامکی دیگه اومد.

تجلیل و اعطاء گواهینامه 250 قرآن پژوه مرکز تفسیر جامعه القرآن با حضور مسئولین استانی و کشوری . سه شنبه 8/16 ساعت 2 اول خیابان فرشادی,تالار اهلبیت(ع) 

خیلی شکری خدا را کردم آ کاراما برا فردا بعدازظهر ردیف کردم. خدا کامم رو شیرین کرده بود. دیگه کلا از فکری مهمونی که اون شب دعوت بودم اومدم بیرون. خدا بهم فهمونده بود: راست گفتن که , خلایق هرچه لایق.

مگه نه؟!؟.........