سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

هر کی دلش گرفته بود ، هنوز نرفته کربلا ، با من بیاد بریم جنوب ، مرکز عشق به خدا،

دیروز نماز ظهر و عصر رو در جوار شهید علم الهدی بودیم و از اونجا مستقیم طلائیه .

عجب حال و هوائیه ، غروب های طلائیه ...

اینجا همت بی سر شده ، میرافضلی پر پر شده ، داد از غریبی ... عشق رو اینجا نشون دادن، باکری هامون جون دادن...

داد از غریبی ...


نشستم و به سالی که گذشت فکر میکنم:

سالی که گذشت .........

چقدر سخت گذشت ,با تجربه بیش از 6بار اتاق عمل.........
چقدر تلخ گذشت با پرواز مادربزرگ(مادربزرگی که مادر صدایش می کردیم) در غروب عید غدیر.....
چقدر سیاه به پایان رسید , با خبر پیدا شدن جسد پدر پوریا..............
چقدر ............

خدایا نمی تونم امسال عید نوروز رو خونه باشم. نمی تونم جای خالی مادر رو تحمل کنم........ سالهای سال بود که مادر سهم ما بود . سالهای سال بود نگاه پر معنای مادر عمق دلم جاداشت..........

نه

نمی تونم....... نمی خوام نوروز بدون مادر رو تجربه کنم. نمی خوام.......... مادربزرگی که برام مادر بود.

 

ولی حالا یه لطفی کرده شمسی ........
خدا حاجات قلبیش رو بهش بده و انشالله سالی که پیش روست از بهترین و پربارترین و شادترین سالهای عمرش باشه...

شاید امسال به همراه شمسی خادم بشم........... شاید


پلاک , • نظر

بسم الله.

طلاییه

سلام آ عرضی ادب. خبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ من الآنی الآن توو کوپه دومی قطار وری بروبچای خادمی شهدا نیشسم آ دارم برادوون استارتی این سفرنامه را مینویسم. ایشالله قرارس تا آخری تعطیلاتا خرمشهر یا دوکوهه یا شلمچه آ .... باشم.
دوشنبه 24/12/89 ساعتی ده آ نیمی شب بود که رفتم سری موبایلم,دیدم آآآآآآآ محبی علی کلی تلفن کشم کردس,به محضی اینکه تماس حاصل شد .....خانوم کلی سرم داد آ بیداد کردس که پس کوجای آباجی؟؟؟ بعدی احوال پرسی پرسیدس: میتونی فردا بیای تهران؟ گفتم: هان؟؟؟؟ چی چی؟؟؟؟ برا چی چی؟؟؟
خلاصه کلام اینکه قرارشد خودما بزارم تهران آ پاشنه کفشما ورکشم بالا تا با بروبچای بسیجی تهران بزررررررررگ بریم خادمی شهدا بشیم.بلیطی اتوبوس برا ساعتی شیشی صبحی روزی سه شنبه بود. تا سه ی نصفی شب کاراما جور کردم آساکی سفرا بستم آ آماده ی سفر شدم. ساعتی پنج آ نیم از خونه زدم بیرون آ خودما سری ساعت رسوندم ترمینال.
ساعتی شیش آ نیم اتوبوس راه افتاد سمتی تهران. من که از همون اولی راه خوابم برد آ متوجه نشدم ولی همسفریام زودتر از من فهمیدن که راننده اتوبوسمون یه خانومس. جلل خالق.
خیلی برام باحال بود که راننده اتوبوسمون خانوم جلالی بود. که از اصفان تا قم راننده ی اتوبوس ما بود. از اون زنایی بود که یه تنه شصداتا مردا حریفند . خب تاحالا توو تلویزیون آ توو گزارشا دیده بودم ولی حالا خودمون زیارتشون کریدیم.
یا علی.
ساعت 11:48 بود که توو گیتی ورودی محضری شریفی شمسی خانوم آ مهدیه خانوم سلام و عرض ادب کردم . آ یوخده وقت بعدش خانوم نادی آ بعدشم بانوانی مکرمه ی تبلیغات(زینب سادات آ پروانه خانوم آ سمیه بانو) را زیارت کردیم آ دم دمای سوار شدنم حچ خانوم ملکی را تونستم زیارتشون کنم(عجب حچ خانومی بودااااااا از اون باحالاش. تعریفیس این حچ خانوم)
ساعتی 13:15 قطار بالاخره راه افتاد و ما بسم الله را گفتیم.

 

بسم الله  

امسال سفرنامه ی جنوبما برای زخمهای پلاکها می نویسم. با عنوان خادمان زخمها.
خادم

1: شکر خدا                       2:نیت
3: اولین خرید مایحتاج           4:شام اول
5: آقا گاوه                         6:مشاور خانواده
7:صبح جمعه                      8:موزه جنگ
9: غروب شلمچه                10:لیگ برتر
11: اروند                          12:عجب
13:شهید حسن عزیزی        14: هفت سین
15:تحویل سال نود              16:اولین روز.اولین ساعات  
17:                                 18:سلام بر دانیال نبی
19: چهل هزار تومن             20:بچه مشهدیای مظلوم
21:حلال کنین                    22:پذیرایی
23:بچه ایرونی                    24:هرکی دلش گرفته و 
25:.خانوم مدیر کجاین؟         26:اولین نمازی شب 
27:خودت مراقب باش           28:.........

التماسی دعا.