سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

گفتم : شمسی جان, مهدیه را صدا بزن آ بهش بگو اگه میشه یه تماس با آقای رمضانی بگیره , تا چک کنه که واقعا آقای رمضانی گفتن که باید ساک همه را بگردین؟؟؟
مهدیه رفت تا تلفن بزنه...

الهه میگفت بیایین پتوا را بگردیم , شاید لابلاشون باشه.
گفتم: آخه ما این پتوا را تک تک تا کردیم. لابلای اینا که گوشی جا نمیمونه. مگر اینکه لابلای پتوایی را بگردیم که تا نشدن.

منتظر بودیم جواب آقای رمضانی رو بگیریم. مونده بودیم چیکار کنیم؟؟؟؟؟؟؟یعنی جداَ باید ساکی مردما بگردیم؟؟؟ آخه مگه میشه؟؟؟؟؟؟

خانم نادی که تازه از خواب بیدار شده بود آ از ماجرای گم شدن گوشی اون دو-سه تا دختر خبردار شده بود... اومد وسط سالن آ بین مهمونایی که برای پیدا کردن گوشی موبایلشون که ظاهرا صبح , همینجا گمش کرده بودن ] وایساد آ با صدای بلند , خطاب به همه گفت:
سلام علیکم.
اولاً-دیروز من به همه گفتم , مراقب وسایل شخصی خودتون باشین, چه با ارزش و چه بی ارزش.
ثانیاً- اینجا شما اولین گروهی نیستین که اینجا اومده باشین, شما صد سال دیگه هم که بیایین و برین. وقتی وسایلتون رو گم میکنین, ربطی به ما نداره.
(خانومی که ادعا میکرد گوشی بچه هاش گم شده آ پاوایساده بود تا ساک همسفرهاش رو بگرده, پرید وسط حرف خانم نادی که : ما هم اولین بارمون نیست که میاییم جنوب)

خانم نادی آروومش کرد آ براش مثال آورد که:ببین خانم, من رفته بودم مدرسه ابتدایی, کیف پولم رو زدن. خب, من باید کیف همه ی بچه های اون مدرسه را می گشتم؟؟؟میشه؟؟؟


نظر

اون شب تا حدودی ساعت 4 بیدار بودم. بیدار مونده بودم برا اینکه یوخده کنترلی اوضاعی خوابگاه.....

ملت که تا همون کله ی سحر جلو دری حموم صف داشتن. اون گوشه ی سالن هم که یه هفت-هشت تا دختری شرر آ شیطون هارهار آ تیر تیرشون به راه بود. آ تا خودی صبح , هر دفعه به یه بهونه ای سرک میکشیدن توو اتاقی خوابی خادما........ یه بار به بهونه اینکه , خانوم چرا پتوی اضافه ندارین...... یه بار به این بهونه که خانم چرا سرآصدا اینقدر زیادس....یه بار به این بهونه که .......

نصفه های شب بود که دوتا دختری جوون با چادرنماز آ سجاده آ قرآن آ مفاتیح آ ....  اومدن گوشه سالن ,اول یکی دوتا تلفن زدن آ به رفیق آ رفقاشون تذکر دادن که دیگه بهشون زنگ نزنن , چون میخوان نماز شب بخونن. بعد یه چراغ قوه روشن کردن آ روو مفاتیحشون تنظیم کردن , تا بتونن توو اون تاریکی از روو قرآن آ مفاتیح دعاواشونا بوخونند , آخری سرم با یکی یه تسبیح توو دستشون آ یه لیستی اسامی اونایی که التماس دعا بشون گفته بودن وایسادن به نماز , تا بقولی خودشون اولین نماز شبی عمرشونا بخونن , تا برای خودشون استغفار کنند آ برای خودشون آ چهل تا مومن دعا کنند.

 

بهشونن یه التماسی دعا از عمق جان گفتم. خوشا به سعادتشون . حداقل اون شب , اولین نمازی شبشونا خوندن, ولی من از تنبلی خودم از جام بلند نشدم دو رکعت نماز بوخونم......

میان قبله محراب ناله ها کردند

به هرقنوت برای همه دعا کردند


نظر

آخرای شب بود که مهمونا رسیدن.

مهمونارا مرتب آ منظم عینی هولو کناری هم چیدیم توو اتاقا تا همگی اسکان بیگیرند آ جاشون مشخص بشد. پشتی سرش شامشونا آوردیم آ دسته دسته تقسیم کردیم بینشون. این وسطم الهه وایساده بود چای میریخت تا بلکی مهدیه بیاد سینیا را ببرد بینی مهمونا .آخه مهمونامون ماشالله قبل از شام سراغی چای میگرفتن.من مونده بودم چیطور آدما توو این گرما چای داغ براشون از آبی خوردنم دل چسب ترس.

شب. دیر وقتس. خانوم نادی بینی مهمونا میچرخه آ میگه اگه کسی غذا اضافه میخواد هست...... مهدیه راه افتاده آ عینی آبدارچیای دلسوز از تک تکی خانوما می پرسه چای نمیخورین؟؟؟؟

شمسی داد میزنه :خانوما اگه غذای اضافه دارین که نمیخورین ,ما اینجا خانواده هایی را سراغ داریم که احتیاج دارن. و ما براشون غذا میبریم.

من که الآن دنبال لیوانم میگردم که پیداش کنم تا یوخده آب یخ بخورم.برآبچا هنوز با شیکمی گشنه دارن میگردن .شمسی داره برآبچای خادما صدا میکنه آ میگه بفرمایید شام. من که نیمیدونم برا چیچی , ولی چندتا از این حج خانومای مهمونمون, یوخده-یوخده آ چپ چپ نیگاش میکنند. من که نفهمیدم ولی انگاری خوششون نیمدس که داد میزنه بفرمایید شام.نیمیدونم مگه قرار بود ما ناهار بخوریم؟ !!!!!!!!!!!..... آهان شایدم ژستی خاصی به خودش گرفته بودسسسس یا عنوانی خاصی را داد میزدسس. منکه نیمیدونم. ؟!........

  مهمونا:
-- یه دسته شون الحمدالله خوابن آ دارن پادشاهی هفتما میبینند.
-- یه دستشون سری جاشونند آ دارن با رفیق آ رفقاشون متینگ برگزار میکنن.
-- یه دسته هم رخت آ لباسایی که از اولی سال تاحالا چرک کردن را آوردن اینجا دارن میشورن........
-- یه دسته هم بخچه لباساشونا زدن زیری بغلشون آ صف گرفتن پشتی دری حموم.

 من آ الهه موندیم متحیر........... که باید چیکارکنیم؟ مگه کاری از دستی ما بر میاد که ملت میان پیشی ما آ از هم شکایت میکنن؟

 اینجاوا مدیریت می خواد. اداره اموری اینجا...مدیریت می خواد.

خانوم مدیر کوجاین؟


هرکی دلش گرفته و........ هنوز نرفته کربلا

با من بیاد بریم جنوب............... مرکز عشق به خدا

وقتی چشام باروونیه........غم توو دلم زندونیه.......میرم خوزستان

قلبم وقتی سیاه میشه.......لبریز از گناه میشه........میرم خوزستان

عجب حال و هواییه ......غروبهاب طلاییه

راه شهادت و بهشت .....همه میگن سه راهیه

اینجا همت بی سر شده.......میرافضلی پرپر شده...داد از غریبی

عشق رو اینجا نشون دادن....... باکریهامون جون دادن......داد از غریبی

اینها رو اون روز که بعداز ظهر راه افتادیم برا طلاییه توو راه زمزمه می کردیم مهدیه آ سمیه م که اون جلو کناری دایی جونشون نیشته بودند آ پاچه خواری میکردن.  


نظر

راه افتادم به دوری اتاقا........همه بروبچاخسته ,هر کدوم یه طرفی وارفته بودن.

میرم جلو شمسی آ گوشیما عینی این خبرنگارا 20آ30 میگیرم جلوش آ ازش می پرسم: سرکار خانوم خسته نباشین. چیکارا کردین؟ چرا اینقده خسته این؟
یه فیگوری می گیره آ میگه: من؟؟؟.(با همون فیگورش داد میزنه: کی خسته س؟ بچه ها جواب میدن: دشمن)

ازشون می پرسم: پس چرا وارفتین؟
با همون فیگور میگه: وا نرفتیم. داریم استراحت می کنیم.

از الهه می پرسم: آ شوما اینجا چیکار می کنین؟
با یه ژستی میگه: ما منتظریم. نشنیدی؟(افضل الاعمال انتظار الفرج)ما کلاً اینجا منتظریم. در همه زمینه ها.....

دوباره می پرسم: حالا شوما چرا اینقده وارفته این آ خسته.شوما واقعا نیروو کم آوردین آ دچار کمبود انرژی شدین؟؟!...
یه دفعه همه بروبچا میوفتن به نچ نچ کردن آ با یه لحنی تاسف باری میگن:این چه کلامیه؟ می دونی با استاد داری صحبت میکنه. با استاد آ این حرفا..... عینی ناسزا آ توهینس...
الهه عینی علمای 100 ساله قبافه می گیره که: قدیما قبلاًها احترام استاد را نگه می داشتن.!!... اما حالا...نچ نچ نچ... الآن حرمتها شکسته شده... نچ نچ نچ....

شمسی با یه نگاه عاقل اندر سفی به من میگه: مزد اگر می طلبی,طاعت استاد ببر.

دیدم زیادی به نچ نچ افتادن ....میرم جلو آ از یه بروبچ که لباسی راه راهی سفیدآسبزی پوشیدس می پرسم: ببخشین,می گن شوما نفوذی هستین؟!میشه بفرمایین چرا اینجا نشستین؟
بنده خدا خیلی آرووم میگه: برا خنده.

عرض کردم: ببخشین اگه برا خنده اینجا نشستین, پس چرا نمی خندین؟
میگه:کلا برا با نشاط کردنی محیطی سیاسی اینجا اومدم قاتی بروبچا.   

از شمسی می پرسم:حالا جدا چرا شوما اینقده وا رفتین؟؟
شمسی با یه قیافه ای میگه: اگه خودی شومام چند روز نتونسته بودین, عینی بچه آدم بخورین آ عینی بچه آدمم هم بخوابین,خب کم می آوردین.

همون لحظه پرسیدم: ببخشین, اگه عینی بچه آدم نخوابیدین, پس عینی بچه ی چی چی خوابیدین ؟ همگی شروع می کنن به اظهاری نظر :::: فرشته. فرشته...ما حوری هستیم...
الهه بانو با یه لحنی قیافه می گیره آ میگه: اصلاً من نتوانست زیاد حرف زد.


ازش می پرسم: ببخشین شوما مالی کوجایین؟
شمسی جواب میده: آخه کسی چند ملیتی باشه , خودشم نمی دونه مال کجاس.

می پرسم: یعنی چی؟
شمسی جواب میده : وقتی کسی , لر باشه, کرد هم باشه, ترک هم باشه, عرب هم باشه ,کاشونیم باشه, اون وقت فقط میتونه بگه :

 من ایرانیم.........   


صبح همه بروبچ بیرون بودن. آماده ی پذیرایی. یکی دو نفر بالاسری چایی.یکی دونفرم بالای آب سرد آ لیوان آ .... الباقی برآبچام بالا سر کتابخونه......

صبحانه مهمونامونا دادیم آ بعد همه سرگرمی جمع کردنی سفره ها شدیم. مهمونامونم آروم آروم رفتن سمتی اتوبوساشون......(البته اینم توو پرانتز بگم که مهمونای مشهدیمون همون صبحی کله سحری بدون صبحانه رفتن.)

ما (بچه خادما) بعداز رفتنی مهمونا , تازه چادر به کمر بستیم آ با یکی یه جاروو به دستمون به خط شدیم تا سرکارخانومی نادی امر بفرمایند هرکدوممون چیکار باید بکنیم.

-یکی اتاق جاروو میکرد.
- یکی پتو شماره میکرد.تا اون یکی مرتب کنه .
- یکی سرویس بهداشتی میشست. تا اون یکی مرتبش کنه.
- یکی غذاوای مونده را جمع میکرد تا دستنخورده هاش رو بدیم خیرات.
- یکی دستمال به سرش بسته بود آ با آه وناله از زیر کار در میرفت.
- یکی آمار آمده ها و سرویس گرفته ها رو جهت ارائه به مدیریت مکتوب میکرد
- یکی ......

خلاصه تا ظهر همگی مشغول بودیم.


نظر

رفتم طرفشون. شلوغ بود. رفتم جلو دیدم واییییییییییی.
اوضاع خیلی خیط بود. خیلی....... وای کله ی من که سوت کشید. از نیگاه کردن توو چشماشون خجالت میکشیدم......
از کف راهرو و اتاق آخری که دست مهمونای مشهدیمون بود آب زده بود بالا.... خدایا پشت این دیواراااا سرویس بهداشتی بود. دویدم سمت دستشویی.... دیدم چاه فاضلاب گرفته... خدایا نصف شبی چیکار میکردم....... اول همه رو از حمام و دستشویی کردم بیرون. (حالا حسابشا بکن .همه میخوان کله ی منو از جا بکنن....... از اول شب صبر کردن تا همه برن بخوابن و حمام خلوت بشه تا بتونن برن دوش بگیرن و لباس بشورن...........حالا این دختره با این قیافش اومده وایساده میگه میخوام درب اینجارا قفل کنم........) با کلی سلام و صلوات و قربون و صدقه آوردمشون بیرون و با یه سیم و طناب دری دستشویی را بستممممم. تازه اومدم سری مهمونایی مصیبت دیده..... مهمونای الباقی اتاقارا ساکت کردم آ فرستادم بخوابن. بعد همه اونایی را که توو اون اوضاع خیس شده بودنا بلند کردم ...... بلند کردم آوردم توو سالن اصلی جا دادم ......
وای سرم سوت میکشید. همه بروبچهای خودمون خواب بودن. شمسی و الباقی اما کم کم اومدن.... کمک.....
این وسط مونده بودیم با این خانومهایی که سرتاپاشون خیس شده بود آ .....چیکار کنیم. سعی کردیم آروومشون کنیم. خیلیهاشون مشغول شستن لباس شدن .ولی آخه ما که داخل ساختمان جای زیادی برای لباس پهن کردن و خشکندن نداشتیم..... اون سرویس بهداشتی عمومی مون هم که بسته شد.یه جمعیتی بالای صد نفر هستن و دوتا دستشویی آ یه دوشی حمام........
هنوز نیم ساعت نشده بود که شمسی خبر آورد که پاکی پاشو که گاومون زایید اونم 9قلو...... یه دوش حمام داشتیم که چاه فاضلاب زیر اونم گرفته ..........
خدایا...... اومده بودم وسط مهمونا..... تا جو زیادی هم علیه ما نشه. خانومها زنبیل گذاشته بودن دمی دستشویی, برای شستن جوراب و روسری ...شستن استکان و نلبکی...... برای مسواک.... من و مهدیه و شمسی هم اون وسطا قدم میزدیم جهت رفع مشکلات و عرضه خدماتو ... البته در جواب تیکه هاشون سعی میکردیم جواب منطقی پیدا کنیم و از همدردی هاشون هم تشکر میکردیم...

 این وسط جلوی یه مادر و دختر خیس عرق شدم. عرق شرم........ دختر نوجوونی بود که از اوضاعی که براش پیش اومده بود کلی کلافه بود.
 سرتاپاش توی اون آبهایی که ظاهرا از چاه فاضلاب بوده , خیس شده بود . دوش حمام هم که اونجوری.... نمی دونست چطور خودش رو آب بکشه.... لباسهاشو کجا بشوره...کجا بخشکونه. یه لحظه قاتی کردم . خدایا اگه من جای این دختر بودم ؟!!!!!!!!! وای ........ با دخترخانوم که نمی شد حرف بزنم , یعنی رووم نمیشد. نمی دونستم چطور باید جمله راشروع کنم. خدایی خیلی بزرگوار بودااااااا.......  ولی رفتم سمت مادرش . کمی آروومش کردم و یکی دوتا پیشنهاد بهش دادم...... یه روش برای دوش گرفتن دخترش ارائه دادم خدمتشون و لباسهاشم گرفتم بردم . هرچی گفت کجا میبری گفتم شما کارت نباشه . برو تا دختر خانومت بیش از این ناراحت  نشده ببرش اون مدلی که گفتم دوش بگیره لباساشم خودم ترتیبش رو میدم. هم وسیله هست که بشورم , هم جا براش پیدا کردم بخشکه..... خدایی لحظه را دریاب که دیر میشه ها. اولش مادر خانوم اومد بیوفته روو دنده ی تشکر و اینها ... عرض کردم .ببین نشد. من اینجا اینکارم. کارم همینه. خدایی اگه نتونم امشب شما و دختر خانومتون رو آرووم کنم صاحب کارمون چنان حقمو میزاره کف دستم که از اومدنم پشیمون بشم. شما دعا کن دختر خانومت ما ها رو ببخشه همین. خودتونم حلالمون کنین. باید بیشتر سرکشی میکردیم تا کار به اینجاها نکشه..... 

حلال کنین......

حلال کنین تا ما شرمنده صاحب کارمون -صاحب امرمون نشیم.......

حلال کنین . شماها از طرف آقامون امام رضا بودین و ما توو پذیرایی از شما رووسیاه شدیم. به بزرگواری خودتون ببخشین. حلال کنین..... 

[تصویر: all444xw5.gif]


نظر

اون شب یوخده هوا گردا خاکی بود آ ظاهرا شدتی آلودگی هوا,طرفای خرمشهر زیاد .آنچنانکه یک گروه از مهمونایی خراسانیمون مسیر را گم کرده بودن آ توو این نصفی شبی سر از قرارگاهی ما در آورده بودن. آ شده بودن مهمونایی ویژه ی ما. مهمونایی که بو امام رضا را میدادن. از اطرافی مشهد اومده بودن.
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا........ یا امام رضا.... خیلی وقتس نتونستم روبه رو حرم تون وایسم آ نفس در سینه حبس کنم آ سر به زیر وایسم آ دست به سینه از عمق جان سلامی بدم آ عرض ادبی کنم. هی........

 ساعت دیگه داشت کم کم از یازده هم میگذشت که آخرین گروهی مهمونامونم رسیدن.مهمونامون سه گروه بودن. یه گروهی 70 نفره از تهرون که خدا پدری هفت جدآ آبادشونا بیامرزد که چه خاطره هایی برا ما ساختن. یه گروهی 29 نفره, بازم از تهران. آ یه گروهی 20 نفره از شهرستانهای اطراف مشهد, که بسیار مظلوم هم بودن. بسیار.

هر گروه از مهمونا که میرسیدن , خانوم نادی آ الهه بانو عینی سرهنگایی زندانا بعثی. وسطشون رژه می رفتن آ با صدایی رشید.... خدمتشون عرض میکردن که خانومها سریع , پتوهاتون رو تحویل بگیرین و تشریف ببرین به اتاقهایی که برای استراحتتون تایین شدس, مستقر بشین . خانومها همگی مراقب وسایل شخصی خودتون باشین. چه قیمتی و باارزش و چه کم ارزش.
من آ الباقی بروبچ هم مشغولی ارائه خدمات :

چای دادن.......
 آ آب یخ دادن.......
آکفش جفت کردن   
آ در ادامه شام دادن آ سفره جمع کردن آ .....بودیم. ولی......... ولی چه کنیم با مظلومیتی اهالی مشهد.

عرض میکنم خدمتدون........

عرض میکنم..........

جمعیت زیاد بود آ یوخدم فضامون کم. ما برا یه جمعیتی 90 نفره برنامه ریزی کرده بودیم آ حالا 30 -40 نفر بیشتر داشتیم... جمعیتی اتاقا را بیشتر اعلام کردیم تا بتونیم از توو فضا یه اتاقی 20 نفره حداقل جا پیدا کنیم. اولشم بندگانی خدا قبول کردن.......ولی کم کم خودشون پتو به دست زدن بیرون آ اومدن توو راهرو خوابیدن.... من به رسم شبهای دیگه برای خودم کناری قفسه ی نمایشگاه کتاب,برای خودم جا درست کرده بودم به این نیت که تا صبح بیدار میمونم. نیشسته بودم آ مشغولی خوندن آ نوشتن که ,کم کم سرآ صداوا بالا رفت... دویدم سمتی صدا که بیبینم آخه چی طور شدس که اینا نصفی شبی نه خودشون میخوابن آ نه میزارن که بقیه بخوابن......... 


نظر

نزدیکای غروب بود که برگشتیم.

من آ خانوم نادی بعد از دو روز گشت آ گزار و زیارت آ سیاحت حالا خسته آ کوفته داشتیم برمیگشتیم خرمشهر . اما..اما عینکی منی بیچاره دستش شیکسته بود. توو راه برگشت از راننده تاکسی آدرسی عینک فروشی را گرفتیم آ رفتیم سراغش. وای از این عینکا بی ریخت آ , شل و ولکیش . ولی چاره ای نبود.

من باید یه عینکی می خریدم که یوخده مقاومتا داشته باشد آ  تازشم, باید فرمش شکلی قبلیه باشد تا بتونم شیشه های عینک قبلیماااا به این یکی بخورونم.
وااااااااااااااااااااااای چه مصیبتی.

40 هزار تومن خرجش کردم.خیلیسااا.خیلیس........

40 هزار تومن. 

  دیگه نابه نفس نمونده بود. جونی من که داشت در میومد. اما چه کنیم که به محض ورود به محل قرارگاه. خبردار شدیم که همین امشب یه کاروان از خانواده های بسیجی تهران میان. و باید آماده ی پذیرایی بشیم.

قدمشون روو جفت چشامون. از روزی اول منتظریم ,تا بلکی چندتا مهمون بیاد آ ما خادمشون بشیم.یاعلی را گفتم آ  چادورا دوری کمر بستم, آ پاچامم زدم بالا آ رفتم سری سرویسی بهداشتی.جهتی برق انداختن به درآدیوار.

.برآبچا که فکر میکردن .آآآآآآآآآ عجب این خانوم پاکروان بچه خاکیس افتاده بودن به تعارف که نه پاکروان تو خسته ای برو استراحت...... (منم که کلی حال کرده بودم...)..

خب حالا شومام توهم نزنین. اینا را که جهتی ریا عرض نکردم. نکته داشت. نکته......(آخه بندگانی خدا خبر نداشتن. من خسته آ کوفته بودم آ گرمازده..... تنها راهی چاره ای که داشتم این بود که یکی دو ساعت توو آب باشم بلکی یوخده این دست آ پام حال بیاد آ خستگی از تنم بره. پام ورو کرده بود. راهش فقط این بود یکی دوساعت توو آب باشد.)
. طوری نیست. ما که اهلی این معنویات نبودیم , حداقل یه نفعی مادی برده باشیم ,توو این گرما... یوخده درآدوارا میشستم .یوخدم دست آپاما ماساژ می دادم.

خدایی خیلی هوای خرمشهر گرم بود. خیلی.....


نظر

شام خونه خانوم احمدی. قربونش برم که دختری بسیار متین-مهربان-مومن و مسئولیت پذیر.و ..... بود. عاشقش شده بودم. من کمی با خانوم احمدی کار داشتم. با هم رفتیم بیرون. ولی......جادون خالی نباشه.این خانوم نادیی ما عینی خانوم مارپل دوتا خواهرای رفیقی ما را صدا کرده بود آ بازپرسی کامل انجام داده بود. چنان که وقتی ما برگشتیم از لابلا حرفاش میفهمیدی که شماره شناسنامه آ شماره کفشی تک تک فک آ فامیلای این بندگانی خدا را میدونه.
وای این مدل آدما چقدر وحشتناکند. خدا نسیب نکنه.

جادون خالی شامی خوشمزه ای بود. ما ظاهرا توو اتاقی بودیم که اتاقه برگزاری مراسمهاشون بود. یه الم آ چندتا تابلو از مراجع بزرگ بومی همون شهر آ منطقه به دیوار بود.

صبح هم همراه همکار خانوم احمدی راه افتادیم توی منطقه ی چنانه. به یکی دو خانواده ای که قرارگذاشته بودیم سر زدیم. براشون گز آ شکلات آ ... تعارفی بردیم. رفته بودیم عیددیدنی. ظهر برگشتیم. سمت اهواز. در محضر حضرت علی بن مهزیار زیارتی کردیم و دیگه نزدیکای غروب بود که برگشتیم شوش. خیلی حال داد. خیلی.

از عشق آ صفاش نمی تونم بگم. ولی بغضی دوکوهه نرفتنم سبک شد. شکر. شکر شکر...........اونایی را که میخواستم ببینم دیدم. یکی از دخترام عروس شده بود. مادر شوهرشم دیدم. حالی داد.