سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

صبح یک ساعتی مونده بود به اذان صبح که بروبچ همسفر بیدار باش زدن که روز آخر شد و عشقست کرببلا را.... کمی به اذان مونده بود که رسیدیم درب سمت قتله گاه.

حضرت سکینه خاتون در گودال قتله گاه با پدر گفته اند:

 مَنِ الَذی اَیتَمَنی یا اَبا

      غرقه به خون بی کفنی یا ابا

اینجا ایستاده یا نشسته فرق نمکنه، فقط کافیه حواست رو جمع کنی و یادت نره کجایی ، تا تموم اون روضه ها و روایات و مقتل خوانی ها که یک عمر شنیدی و باهاش زندگی کردی رو ببینی. گه گاهی به خودم تشر میزدم که یادت نره اینجا گودی قتلگاه.... اینجا کرببلاست... یادت هست کجایی؟؟؟

دلم برای خیلی از بزرگانی که این سالها پای صحبتهاشون نشستم و سعی کردم بفهمم واقعا کربلایی ها چطوری یاحسین گفتن... تنگ شده. جاشون اینجا خالیه تا خلاصه تمام کلامهاشون برام مرور بشه...

جاتون خالی حاجا مجدالحسینی، حاج آقا موحد ابطحی، حاج آقا نمازی، حاج آقا تهرانی...


مردان خدا پرده ی پندار دریدند                     
  یعنی همه جا غیر خـــدا هیچ ندیدند
هردست که دادند ازآن دست گرفتند            
 هرنکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند                 
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند

یک فرقه به عشرت در ِ کاشانه گشادند       
 یک زمره به حسرت سر ِ انگشت گزیدند
جمعی به در ِ پیر خرابات خرابند                     
قومی به بر شیخ مناجات مُریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد               
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

فریاد که در رهگذر آدم و خاکی                      
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز               
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

زنهار مزن دست به دامان گروهی                 
کز حق ببُریدند و به باطل گرویدند
چون خلق در آیینه به بازار حقیقت                 
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است             
کاین جامه به اندازه ی هرکس نبریدند

مرغان نظر باز ِ سبک سیر فروغی                  
از دامگه خاک بر افلاک پریدند



توو اون حال و هوایی که بودم برام خوندن مناجات منظوم حضرت امیرالمومنین شیرین و دلچسب بود. ولی وقت نداشتم و باید با بروبچ برمیگشتیم هتل.....جای خوبی داشتم برای خلوت با خداوندِ بخشنده ی مهربان ولی باید راهی میشدم، مفاتیح خودم رو گرفتم توو دست و با تمام حواس 5 گانه و چندتا دیگه هم رووش سعی کردم متمرکز بلندشم. 

منظورم اینه که سعی کردم هم توو حس وحالِ مناجات خوندنم باشم و هم به سمت هتل راهی بشم. هم با تمام قوا به خدا بگم غلط کردم عفو کن خدایا، هم کفشم رو از کفشداری بگیرم و پام کنم. دم درب وقتی داشتم میرفتم بیرونهم یاد خودم بودم و التماس کردنهام. هم یاد آقا ،مولا و سرورمون. آقا و ولی فقیهمون. یاد اون عکسی از آقای خامنه ای که همراهم داشتم ازشون........



..

اینم خصوصیات فشرده زیارت رفتنس باید یادبیگیری تا بتونی زائر زبروزرنگی بشی.

 


نظر

میان طی طریقش صبور می سوزد

و چشم خیس خودش را به دور می دوزد

چقدر موکب و عاشق چقدر خانه ی عشق

تمام جاده به شوق حضور می سوزد

سه روز پای پیاده سه روز شوق وصال

و خادمی که قدم را به زور می بوسد

و نام لیلی و مجنون چه بی جهت گل کرد

که لیلی از تب دریای نور می سوزد

و اربعین و گدایی که در تمام مسیر

شبیه دانه ی اسپند و اود می سوزد

                            .........الواریان

 

نماز مغرب و عشاء روز جمعه بود. توو صحن و سرای آقا اباعبدالله نشسته بودم.

بعد از نماز، جلوم خالی بود. رفتم کمی جلوتر نشستم. توو رواق اصلی، اطراف ضریح شش گوشه ی مولا خلوت شده بود. جایی برای نماز حاجت پیدا کردم. پیدا کردنِ چنین موقعیتهایی گاهی برای زائر جماعت خیلی لذت بخش میشه. ذوق کرده بودم. نماز زیارت و نماز حاجت و ..... خوندم. بعد از نماز نشسته بودم سر سجاده و روو به سمت ضریح مولام، سعی میکردم چشمهام رو سیراب کنم از نگاه به مولام. نگاه به حرم مطهر اباعبدالله الحسین علیه السلام.


بعدازظهر جمعه بود و دلها همه هوایی...

کرببلا سوز دل شیعه جماعت رو بیشتر میکنه. رفتم اول حرم آقا ابالفضل و قبل از غروب زدم بیرون، نمی دونم چرا ولی هنوز با آقا ابالفضل العباس خودمونی نشدم. یه جاهایی ازش شرمنده ام. نتونستم... نتونستم حاجتی رو که همه دوست و رفیقام توصیه کردن از حضرت عباس طلب کن رو مطرحش کنم. همیشه جلوی آقا ابالفضل که قرار میگیرم بیخیال حاجت میشم و فقط میگم آقا بیخیال.

قبل از غروب زدم بیرون و فضای بین الحرمین رو با دعای سمات طی کردم به سمت حرم آقا اباعبدالله. نسبت به شب قبلش حرم امام حسین علیه السلام خلوت بود.

برای نماز مغرب و عشا توو صحن و سرای مولا بودم. هنوز صفوف نماز جماعت تکمیل نشده بود. نشسته بودم عقبتر ، رووی سکوها، مفاتیح رو برداشته بودم و با خوندن زیارت جامعه کبیره صفا میکردم. 

:.... اشهدالله و اشهدکم، انی مومن بکم و بما امنتم به، کافرٌ بعدوکم،  وبما کفرتم به

.... مومن بایابکم،  مصدق برجعتکم،  منتظر لامرکم،  مرتقب لدولتکم،  اخذ بقولکم، عاملٌ بامرکم

.

.

***********

نظر

نماز جمعه رو توو صحن حرم حضرت اباعبدالله الحسین ع بودیم. یه خطبه عربی. نماز جمعه و ... جالب بود و دلچسب. بعد از نماز و زیارت راهی هتل شدیم. سر نهار ، چندتا از همسفریای مهربون جهت انجام وظیفه خودشون، شروع کردن سین-جین که امروز صبح کجا بودین؟!...... حوصله نداشتم ولی چه میشد کرد، همسفریهامون رو باید تحمل کنیم. یه گزارش کوتاه دادم خدمتشون تا بلکی دست از سرمون بردارن. خسته بودم. رفتم جهت استراحت.


نظر

 

 این روزهای کربلا

نماز صبح رو فُرادا توو اتاق. دعای ندبه رو با همون بغض شب قبل توو هتل خوندیم.

اولین بار بود این مدلی تجربه میکردم. عین سلول انفرادی بود. خیلی سنگینه، که توو شهری زیارتی باشی و کنار حرم و ... بشینی سر سجاده ی هتل.

اونهم کرببلا.

بعد از صبحانه رفتیم بین الحرمین. دلم نیومد، ندبه رو دوباره خوندم تا به دلم بچسبه. رفتیم حرم آقا ابالفضل جهت زیارت. تا ظهر دوتا حرم رو زیارت کرده بودیم.

صبح جمعه با گلی راه افتادیم سمت بین الحرمین. سمت حرم حضرت عباس.

با گلی راه افتادیم سمت بین الحرمین. سمت حرم آقا اباعبدالله....

 این روزهای کربلا

اون روز صبح جمعه کرببلا را قدم زدم.... کرببلا را قدم زدم.

  این روزهای کربلا  

 

 

 این روزهای کربلا  این روزهای کربلا   http://www.8pic.ir/images/arj77lvmq6yxiuflhfj8.jpg?w=640&h=457


نظر

 ما اون شبِ جمعه توو اتاق هتل. دور از بین الحرمین.... روضه خانم رقیه.

 

بابا سلام، منزل دختر خوش آمدی
با پای سر به محفل دختر خوش آمدی

قدم خمیده گشته به تعظیم و احترام
خوش آمدی پدر به خرابه به شهر شام

اما بگو چرا سرت از تن جدا شده ؟
اصلا چرا که عمه به غم مبتلا شده ؟

بنشین به دامنم که کنم مادری تو را
با دست و پای بسته کنم یاوری تو را

خاکستری چرا شده این روی ماه تو؟
بنگر به من که دلخوشم از یک نگاه تو

بنشین که شرح قصه ی خود بازگویمت
با لحن کودکانه ی خود راز گویمت

آب از سرم اگر چه که در کربلا گذشت!
دانی در این سفر به رقیه چها گذشت ؟

رنگ رخم خبر دهد از سر باطنم
خوش آمدی پدر به سر جان سپردنم

گرچه نداشتم فدک اما مرا زدند
شد قامتم شکسته چو آنها مرا زدند

وقتی کشید گوش من و گوشواره را
سیلی ربود از من دلخسته چاره را

شد عمه بارها سپر صد بلا مرا
می خورد دم بدم کتک از اشقیا چرا؟

زیرا که عمه  دختر شیر خدا علی(ع) است
این جرم کافی است که او پیرو ولی است

از پشت بام چون که به راس تو سنگ خورد
عمه ز غصه سر به گریبان گرفت و مرد

زخم زبان شنیده ام از دشمنان بسی
یاری گرم نبود به جز عمه ام کسی

بار جفا و ظلم و ستم ها کشیده ام
از بار غصه است اگر قد خمیده ام

با سر تو آمدی و سر افراز گشته ام
از شوق دیدن تو چنین ناز گشته ام

بابا همیشه بر سر من شانه می زدی
بر سر مرا تو شانه چه شاهانه می زدی

بنشین به دامنم که تلافی کنم کمی
گر دست من به زخم سرت هست مرهمی

بابای مهربان به سرایم تو آمدی
می خواستم که من به سر، آیم تو آمدی

یک عمر ناز دختر خود را خریده ای 
حالا کنار او تو به راس بریده ای 

برخیز تا به جنت رضوان سفر کنیم
شام سیاه غصه و غم را سحر کنیم

 

  آره . بدجور دلمون سوخته رقیه جان خیلی برام دعا کن....


نشد. نشد..  نشد... 

نشد که شب جمعه ای بسازیم ماندگار

گلی که یک راست رفت توو اتاق نشست به زار زدن و گریه کردن زیر پتو. منم دیدم بهتر هست که بزارم رفیقِ دلشکسته ام ، کمی تنها باشه. رفتم توو رستوران تا هنوز تحت فرمان مدیر کاروان و غلام حلقه به گوش کاروان باشم.

نشسته بودم سر میز . میز کم کم و یک نفر یک نفر پر شد. کمی طول کشید تا خدمه ی رستوران شام رو بیارن. حالا یادت باشه من هنوز داغ لحظه هایی رو به دل دارم که دارن تلف میشن و من میتونستم توو صحن و سرای ابا عبدالله باشم و بهترین لحظه های عمرم رو خلق کنم. ولی فعلاً نشسته بودم منتظر شام.

از اتفاق. دوتا مدیرانِ زیادی محترم کاروان ما با همکار دیگشون که مدیر کاروان دیگری از شهر دیگری بود مشغول به درد و دل شدن. ایستاده بودن جلوی من. منم سرم زیر بود در حدی که کسی اشکهام رو نبینه.

همکارشون شاکی بود از اهالی کاروانش که به هیچ کدوم از برنامه هاش اهمیت نمیدن. هرچی برنامه ریزی میکنه که فلان ساعت فلان جا باشین، هیشکی گوشش بدهکار نیست و هرکاری دلشون بخواد میکنن و خلاصه اینکه ،خیلی شاکی بود. در جوابش این دو بزرگوار زیادی محترم ما هم رفته بودن بالای منبر افتخار و مثل خودِ خودِ همون بزرگانی صدری اسلام، به کاری که با اهالی کاروانشون کرده بودن افتخار میکردن. به خدا خودشون بودن. من که توو قیافه هاشون فقط همین دوتن رو میدیدم. نمیدونی چه افتخاری میکردن که ما چنان سیاستمدارانی هستیم که تونستیم امشب، همه رو بدون اینکه حتی دعای کمیل بخونن برشون گردونیم هتل. هتل. هتل....

اشک امانم نمیداد.........

 شام رو آوردن و مشغول شدیم به خوردن شامی لذیذ. هر لقمش عین قلوه سنگ بود که قورتش میدادم. فقط میخواستم خودم رو آرووم کنم و برم توو اتاق. خوردم. شام لذیذ رو عرض میکنم ، یادم نیست چی بود ولی هرچی بود خوردمش. (یه وقتایی توو زندگیت مجبور میشی قلوه سنگ بخوری و چهره ای از خودت جلوه بدهی که مخاطب فکر کنه داری لذیذترین لقمه های غذای زندگیت رو میخوری.) خوردم و به خانمهای بغل دستیم شب بخیر گفتم و بلند شدم برم سمت اتاق.

ولی نشد... نشد........

سرم رو زیر انداخته بودم. داشتم می رفتم سمت اتاق . ولی نشد که همینجوری ساکت برم سمت اتاق ، در کمتر از یک لحظه کنترل از دستم دَررر رفت. برگشتم سمت میز  مدیر محترم کاروان، همون مدیر کاروانی که یکی از دلایلم بود جهت انتخاب این کاروان. اعتماد به عملکردشون رو عرض میکنم. سرم زیر بود. بعد از سلام ، عرض ادب و احترام اینجوری ادامه دادم:

جناب مشتاق خواستم فقط عرض کنم ما اگر مطیع امر شما بودیم و همه جا به برنامه ریزی های شما عمل کردیم، اگر به جای نوحه سرایی برامون لالایی خوندن و حرفی نزدیم، اگه ....  بخاطر ارزشی بوده که برای شما و زحمات شما قائل بودیم. (در پایان کلامم هم عرض کردم) ببخشید اگه تندی کردم فقط میخواستم بگم ما اونقدرام که شماتصور می کنید، گوشمون دراز نیست. همین.

توو مسیر رستوران تا اتاق فقط سعی میکردم چندتا نفس عمیق بکشم تا این آتیش وجودم خاموش بشه و آروم برم توو اتاقی که امشب عزاخانه ای بود برای ما. باید امشب برای خودمون تبدیلش میکردم به یه گوشه از خرابه ی شام.  اون شب با امام رضا، با فاطمه زهرا ، با همه ی معصومین خلوت کردیم که بیاین یه پادرمیونی کنین...

زائری بارانی ام آقا به دادم می رسی ؟

بی پناهم ، خسته ام ، تنها ، به دادم می رسی ؟

گر چه آهو نیستم اما پر از دلتنگیم

ضامن چشمان آهوها به دادم می رسی ؟

من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام

هشتمین دردانه زهرا به دادم می رسی؟


نظر

قرار گذاشته بودیم بعداز نماز مغرب و عشا برای دعای کمیل بریم حرم حضرت ابالفضل... نمی دونم چرا ، دلشوره داشتم که شب جمعه ای که کرببلا میهمانم نتونم میهمان مودب و قدرشناسی باشم. نمی دونم ....؟....... یعنی میتونم؟؟؟؟

خدایا نشد شبِ جمعه بمونیم، حتی در حد یه دعای کمیل. نمیدونی اون وقتی که توو صحنِ حرم حضرت عباس نشسته بودیم و یه دفعه ای اعلام کردن مدیر و روحانی کاروان گفتن نمیشه دعای کمیل دسته جمعی بخونیم پس پاشین تا برگردیم هتل. شاید بزرگترین شُک این سالها بهم وارد شد. خدایا . یعنی چی؟  اول که قاتی کردم. دهنم باز مونده بود و چشمام گرد. خشکم زده بود.

بعد دیدم نه. همسفریامون دارن بلند میشن و مدیر کاروان داره همه رو بلند میکنه تا برگردیم هتل.

قاتی کرده بودم. خدایا یعنی چی؟ مگه من چیکار کرده بودم که

 

مستحق چنین محرومیتی شدم. (به خدا همین الآنش هم که دارم خاطره ی اون لحظات رو مینویسم اشک امانم نمیده.) نمیدونم. نمی دونم چه کرده بودم. یه عمریه پای تمام منبرها و تموم سخنرانی ها و مساجد و هیئتها از همه علما و بزرگان میشنویم که بهترین زمان برای دعا و زیارت خوندن و با خدا و اولیاء خدا خلوت کردن شبِ جمعه است و بهترین مکان کرببلا و حرم اباعبدالله و حرم حضرت عباس. حالا بعد از یه عمر حسرت خوردن و آرزو کردن که خدایا ما رو هم لایق چنین لحظاتی بنما، شب جمعه ای از توو صحن حضرت ابالفضل بلندمون میکنن که بفرمایید برگردیم هتل جهت شام،خواب و استراحت.

خب دیگه نمی شد. ظاهرا باید بلند میشدیم تا بریم سمت هتل. گلی خانوم هم شاید حالش بدتر از من بود. شکه شده بود،... ازمن پرسید میخوای چیکار کنی؟! گفتم نمیدونم فعلا که قاتی کردم. بیا لحظه را نباید از دست داد. بیا بیا بریم حداقل به اندازه ی یه سلام دادن روبروی ضریح آقا ابالفضل... رفتیم داخل. هنوز مخم هنگ کرده بود. آدم باید چنین لحظاتی تحلیلگر ماهری باشه و بتونه تصمیم طلایی بگیره. من که نتونستم.

به گلی گفتم تو لحظه را دریاب و بایست همینجا یه زیارت بخون. تا من ببینم چه باید کرد. رفتم بیرون دیدم خیررررررر دارن اهالی کاروان رو روانه ی هتل میکنن.

به خدا توو سیلیِ سنگینی بود. خیلی... نمی دونم حتما حقم بوده. یه دستی از پا خطا کرده بودم که یهویی آنچنان خوابوندن توو گوشم که از توو صحن حضرت ابالفضل بدون اینکه دعای کمیلی بخونم ، بدونه اینکه یه کلام از اونهمه حرفها و درد دلهام رو بزنم پرتم کنن بیرون ، نه اینکه از توو صحن حرم بندازنم بیرون فقط پشت درب حرم ها.نه....... از محدوده ی بین الحرمین هم بیرون تر...... رفتم توو هتل. داغ شده بودم. داغ.

گلی با اشک همون طور ناباورانه ازم پرسید راس راسکی می خوایی راه بیوفتی بریم هتل. همین. شب جمعه س. اینجا کربلاست آخه. گلی میخواست بهم گوش زد کنه که داری لحظات نابی رو به باد میدی. ممکنه دیگه گیرت نیاد. متوجه هستی چیو به قیمت چی عوض میکنی؟؟؟ متوجهی؟

اشک امانم نمیداد. ولی باید رفیقم رو هم همراه میکردم. بهش گفتم .هیچی نگو من خودم الآن قاتی کردم. فقط بیا بریم. همین. ما با این کاروان اومدیم زیارت، فعلا لیاقت تا هیمنجا بوده. خوش به حال تو که حداقل یه زیارت خوندی. راه افتادم سمت مسیری که مدیر محترم کاروان فرموده بودن.

داشتم بدون کسب هیچ فیض، سود و بهره ای با یه خورجین بزرگ و توخالی روونه ی هتل میشدم. اشک امانم نمیداد و فقط با صلوات خودم رو آرووم میکردم. توو سلام آخری دم درب حرم آآقا ابالفضل. با یه قیافه ای که بدبختی و بیچارگی ازش زار میزد سلام آخر رو دادم و مثل کنیزهای بیچاره ای که اربابشون انداختتشون بیرون سرم رو انداختم پایین و فقط زیر چادرم برای دلِ بیچاره ی خودم زار میزدم. با صلوات خودم رو آرووم میکردم. بین الحرمین رو طی کردیم و یه جایی مدیرِ محترم کاروان امر دادن تا منتظر بایستیم.

منتظر بایستیم که الباقی همسفریا جمع بشوند تا ماشین بگیریم جهت اعزام به سمت هتل. بغض توو گلوم سنگین بود. داشتم خفه میشدم ولی... خب یه وقتایی همینس که هست.

هنوز راه نیوفتاده بودیم. ایستاده بودیم منتظر. رفتم بپرسم از حضرتِ مدیر کاروان: تا چه مدتی قرار هست که اینجا منتظر بمانیم؟ در جوابم فرمودن کمی صبر کنین تا بقیه هم بیان،بعد اشاره کردن ، ایناها برادرتونم اومدن. با تعجب پرسیدم : برادرِ من؟ یه اشاره ای کردن به سمتی و فرمودن ایناهانشون. برادرتون. با تعجب سمتی که ایشون اشاره میکردن رو نگاه کردم. متعجب . نگاه کردم... اشاره به یه همسفری بود که ظاهراً از مدلَ رفتار ایشون شایدم برخورد و نگاه ایشون برداشت این بوده که ما نسبتی با هم داریم... حالا حسابش رو بکن یه آدمی که سرِ ماجرای محرومیتش از بهره مندی لحظات شب جمعه و صحن و سرای مولا و کرببلا قاتی کرده و بیشترش رو هم از چشم برنامه ریزی های مدیر کاروان میدونه ، یه چنین چیزی رو هم بهش بچسبونن. ظاهراً داداش و زن داداش و بچه هاشون داشتن میومدن.  فقط همین مقدار بنویسم که از غضب نگاه من خودشون فهمیدن چی چیو با چی چی عوضی گرفتن. فقط یه معذرت خواهی کوتاه فرمودن و من دیگه فقط فحش و ناسازا بود که توو دلم، نثار خودم میکردم

که: دختر خاک به سرت کنن که توو سفر اصلاً حواست به دور و برت نیست. دختر آخه مگه از پشت کوه اومدی که خیلی راحت خودت رو در فضای معنوی غرق میکنی بدون اینکه حواست به اطرافت باشه. حتما یه جایی یه غلطی کردی که... خلاصه فضای سنگین مسیر بین الحرمین رو تا هتل با یه جوون کندنی طی کردیم.

دیگه یه جا یادی چند تا نکته شدم آ عینی برق گرفدا... دیگه میخواسم خودم خودما نابود کنم.