سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

 

چشم به راه دوختم آ آروم آروم جلو میرم. بغض گلوما گرفدس. هی . آه میکشم. یه آهی سرد آ سنگین. چی فکر می کردم. چی از آب دراومد.......... چقده برا اومدن به چنین اردوویی برنامه چیدم تا این مرخصیا از این بزرگان بیگیرم. اونم من که اینقده توو مرخصی رفتن بدسابقه بودم. چقده به نشاطی که می تونستم بدست بیارم امید داشتم. به کوله باری که می تونستم بار بزنم آ ببرم ...(دیگه روشن کردن نداره )

دستی خودم نبود. دلم ریخته بود. آخه من یه آدمی خسته بودم.

رسیدم به جایی که تابلو خورده بود مقتل سید شهیدان اهل قلم. وایسادم روبروش : آخه سید اینه؟ اینه سهمی من؟ همین؟ فقط یه اردوو آ بازدید از مناطق جنگی؟ اونم فقط یوخدش؟ آخه من که خودد میدونی چقده تنهام. خودد می دونی خیلی وقتا از دستی کارا این جماعتی لائک . جماعتی مسلمونی سبزی منش. جماعتی چرب زبون آ شیرین سخن آ ... خسته میشم آ لالمونی را ترجیح میدم. دِ آخه من اومده بودم قوتی قدم آ قلم بیگیرم. دِ منم آدمم. به خدا با نیت اومدم. به اون حسین که شوما ازش الگو گرفتی کلی آرزو دارم آ داشتم. د خسته شدم ... از بس با اینا کَل کَل کردم. کارما دوست دارم. وگرنه صدبار تاحالا ولش کرده بودم آ خونه نشین شده بودم. ولی از خوددون یادگرفتم صحنه را خالی نباید کرد. دِ آخه از خونه نشینی آ کنار زدنم که کارا درس نیمیشد. اما آخه دیگه اعصابما خورد کردن اینا...

میگفتم آ میرفتم...

بعد از شهادت شهید دوران بود که اینجا عملیات والفجر مقدماتی انجام شده . اینجا چهار هزار شهید دادیم. آخه میگن منافقا از پاسگاه مریم-پاسگاه منافقین(مریم رجبی- همون منافقی ملعونا میگم) وارد شدن آ نفوذ کردند آ جلو به نتیجه رسیدن عملیات رو گرفتن. بچه ها زمینگیر شدن. گردان هنزله از لشکر 27 محمدرسول الله یکی از اون گردانهایی بود که اینجا زمین گیر شدن آ خیلیاشون به شهادت رسیدن.

اینا را راوی بزرگواری میگفت که وقتی ته بن بستی که برا زائرای فکه ساخته بودن جمع شدیم برامون می گفت. با رملهایی که روشون نشسته بودم بازی میکردم.  راوی از موقعیت اون زمان میگفت: اون زمان هدف بچه های ما نا امن کردن عراق بود. از تنگه چزابه اومدن جلو آ به سختی این مسیر رو با کمترین تجهیزات ابتدایی نظامی -به طول 14 کیلومتر- طی کردن. تا به اینجا ها رسیدن..... آخه مسیر بسیار سخت بود... کوله پشتی ها رو در می آوردن.کم کم پوتینهاشون رو در می آوردن... اینجا یکی از جاهاییه که بچه های ما رو محاصره کردن. بچه های ما رو با ضدهوایی میزدن.


از اوضاع اون ایام میگفت: (اینکه چطور 5 روز عراقی ها رو نگه داشتن. جلوشون ایستادن)اینکه 5 روز زمینگیر شدن. غذاشون تموم شده. آبشون رو جیره بندی کردن. اجساد شهدا را یه کنار گذاشتن تا آروم بخوابن. در همین حال ازشون یادداشت و وصیت نامه به دست اومده که سلام ما را به امام برسونین و بگین اماما ما حسین وار . غریبانه اینجا ایستاده ایم.
به نقل از یکی از مسئولین گردان- لشکر 14 اصفهان- تفحص میگفت: اینکه خیلی وقتها بروبچه های تفحص رو وقتی بهشون میگیم خب بسه برگردیم. می گن آخه با چه روویی برگردیم.دلتون میاد  آخه وقتی چممون به چشم پدرها و مادرهای منتظر میوفته حرفی برای گفتن نداریم. آخه مادر این مفقودینوقتی میبینیم مادرهایی رو که میان اینجا و گرمای اینجا رو میچشن. میزنن به سرشون آ با آه و ناله میگن ......آی بمیرم که بچچم توو این آفتاب چه میکشه؟.....


راوی بزرگوار از زبون بروبچه های تفحص میگفت:  که ما خانواده های شهدا را سال 72 بردیم معراج شهدا تا ببینن و دلشون آروم بشه.... بعد از زیارت دیدیم. دختری گریه میکرد و سمت قبله می دوید. دنبالش دویدیم تا بگیریمش. .... یه جایی خورد زمین و با گریه میگفت مامان داداش. مامان داداش. داداش رفت. پرسیدیم. چیه؟ مگه مفقودالاثر هم دارین؟ گفتن بله داداشش مفقودالاثرِ . همون لحظه سریع شروع کردیم به گشتن.دیدیم بله ، همون نزدیکی پیکری پیدا شد. که پلاکی همراهش بود. پلاک برادر همون کوچولو بود.

به خدا اینها قصه نیست.به خدا اینجا نمایشگاه نیست. این الم. الم عباس-قمربنی هاشمِ. 

شهید محمودوند .می گن توی یکی از این تفحصها .یه بطری برداشته بود آ از آب گوارا پر کرده بود. همراهش بود تا وقتی در حین تفحص جمجمه ی شهدا را پیدا کردیم . این آب ها رو میریخت لابلای دهان و دندونهای این سرها .... میگفتیم چه میکنی. می گفت آخه شما نمی دونین اینها اینجا چه کشیدن. من اینجا بودم . به خدا ... اون روز چقدر شرمنده ی اینها بودم که آبی نداشتیم....


من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم.

روز اول که آمدم دستور تا آخر گرفتم.

جوان ناکام کسی است که کربلا رو نبینِ آ از این دنیا بره.

 

......برای سلامتی همه مریضا صلواتی مرحمت بفرمایید.........................................جوان ناکام -پاک روان


فکه ...

 هی روزگار .

 یه وبلاگ نویس بزرگی می گفت: تا جوان هستید از نیروی جوانیتان برای بندگی خوب استفاده کنید که در پیری پشیمان خواهید شد که ... 

 

...  چی بگم؟ توو دهنه ی راه ( به قولی شوما در آستانه ی راه ) وایساده بودم آ به انتهاش فکر می کردم. به بن بستی که براش ساختن...... به حاشیه ها ... به نقطه ای که بهش میگن محل شهادت سید شهیدان اهل قلم.  به رملها ...... به پیکرهای آسمونی که هنوزم زیری همین رملهاس، به ....خیره شده بودم. دلم با تمام توانش بند انداخته بود به پاهام تا جسارت نکنم آ با صندل وارد نشم. ولی ...... ولی چیکار کنم . از اون طرفم ندیده که نمی تونستم برگردم. دلم را زدم به دریا آ چند قدمی اول رو چشم بسته راه افتادم. دلم انگار با هر قدمی که بر می داشتم یه هوار میکشید . انگار با کفشهای میخ دار سخره نوردی روش راه می رفتم.... خیرر......... نشد . تاب نیاورد. باشه ایندفعه رو سر تسلیم فرود آوردم در برابری ایشون . پابرهنه شدم آ راه افتادم. .. به ناتوانی آ گذشت زمان آ آخرین باری که اومده بودم آ .......اینا فکر نمی کردم . به رملها آ چیزایی که از شهدای این منطقه شنیده بودم آ سرمشق گرفتنشون از قمربنی هاشم فکر می کردم. به شهدایی که 7 روز تشنه.....

 

 دریغا، درد.  دریغا، درد که توو دانشگاه زندگیم. حتی یک واحد از درسای خلبانی توی چنین فضایی رو پاس نکردم. دریغ. هندزفری را درآوردم آ گوشی موبایلم رو گرفتم جلوم. منو - مدیریت فایل-موسیقی-اردو-دوکوهه 87-حسینیه حاج همت.......

 

بمناسبت سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم شهید آوینی کلامی از این شهید بزرگوار:

اگر بپرسی دوکوهه کجاست چه جوابی بدهیم؟ بگویم دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که بسیجی‎ها را در خود جای می‎داد و بعد سکوت کنیم؟ پس کاش نمی‎پرسدی که دوکوهه کجاست چرا که جواب گفتن به این سوال بدین سادگی‎ها ممکن نیست. کاش تو خود در دوکوهه زیسته بودی که دیگر نیازی به این سوال نبود. اگر آنچنان بود، شاید تو هم امروز با ما به دوکوهه می‎آمدی.

 دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که سالهای سال با شهدا زیسته است با بسیجیها و از آنها روح گرفته است روحی جاودانه.

یک بار دیگر! سلام دوکوهه

 قطارها دیگر در دوکوهه نمی‎ایستند و بسیجیها از آن بیرون نمی‎ریزند. قطارها دوکوهه را فراموش کرده‎اند. اما شهداء انسی دارند با دوکوهه که مپرس.

 می‎گویی نه؟ از حوض روبروی حسینیه حاج همت بپرس که همه شهدای دوکوهه با آب آن وضو ساخته‎اند. در حاشیه اطراف حوض تابلوهایی هست که به یاد شهدا روییده‎اند اما الفت شهدا با این حوض نه فکر کنی که به سبب تابلوهاست. من چه بگویم اینها سخنانی نیست که بتوان گفت. تو خودت باید دریابی وگرنه چه جای سخن؟

 ای دوکوهه، تو را با خدا چه عهدی بود که از این کرامت برخوردار شدی و خاک زمین تو سجده‎گاه یاران خمینی شد؟ و حال چه می‎کنی در فراق پیشانیهایشان که سبب متصل ارض و سماء بود و آن نجواهای عاشقانه؟

سکوت کرده و دم برنمی‎آورد. ما که می‎دانیم زمان بستر جاری عشق است تا انسانها را در خود به خدا برساند و حقیقت تمامی آنچه در زمان حدوث می‎یابد باقی است. پس از حسینیة حاج همت بخواه که مهر سکوت را از لب برگیرد و با ما سخن بگوید.

 حسینیه حاج همّت قلب دوکوهه است حیات دوکوهه از اینجا آغاز می‎شد و به همین جا باز می‎گشت. وقتی انسان عزادار است. قلب بیش از همه در رنج است و اصلاً رنج بردن را همه وجود از قلب می‎آموزند دوکوهه قطعه‎ای از خاک کربلا است، اما در این میان حسینیه را قدری دیگر است. کسی می‎گفت: کاش حسینیه را زبانی بود تا با ما بگوید از آن سری که میان او و کربلاست گفتم حسینیه را آن زبان هست. کو محرم اسرار؟ دوکوهه، خاک و آب و در و دیوارهایش، همة وجودش با حضور شهداء آن همه انس داشته است که اکنون در این روزهای تنهایی جایی مغموم‎تر از آن نمی‎یابی. دوکوهه مغموم است و در انتظار قیامت دلش برای شهدا تنگ شده است.

 عالم محضر شهداست اما کو محرمی که این حضور را دریابد و در برابر این خلأ ظاهری خود را نبازد؟

 زمان می‎گذرد و مکان ها خروجی شکستند اما حقایق باقی هستند. شهید حاجی‎پور زنده است من و تو مرده‎ایم. شهدا صدق و استقامت خویش را در آن عهد ازلی که با خدا بسته بودند اثبات کردند.

 کاش ما درخیل منتظران شهادت باشیم.

ای شقایق های آتش گرفته دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را در خو د دارد آیا آنروز نیز خواهد رسید که در وصف ما سرود شهادت بسرایند


نظر

خدایا به آنچه که دادی شکر و به آنچه که ندادی تفکر و به آنچه که گرفتی تذکر، که داده ات نعمت است و نداده ات حکمت و گرفته ات امتحان.(شهید آوینی)

خدایی باید تفکر کرد که چیطور شد که وضعی اردووهایی که ما توش شرکت کردیم به اینجا کشید آ واقعا چه حکمتی توش بودس که باید این ریختی دلمونا می زد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟هان؟؟؟
باید نشست آ تحصن به پا کرد آ تفکر کرد.

حالا بزار برای اینکه بتونین درست تجزیه آ تحلیل کنین آ سریع تر به حکمتی خدا پی ببرین ! الباقی ماجرای این اردوو را برادون بگم.
نزدای ساعتی 11 آ نیم بود که پام با خاکی خورشید دیده ی فتح المبین گرم شد.

 

  این از صحنه های زیبا و جالب برای دوستان عزیز سبزی مسلک. جسارتا باید خدمت این دوستان عرض کنم اینا گذاشتم جهت کوری چشم شما . آره ساندیسم می خوردیم. دلدون آب آ چشمدون کور . این ساندیسا توو اون هوا گرم آ زیری آفتابی خوزستان می چسبید. آی میچسبید.

 

آبی به سر و صورت زدیم آ وضویی ساختیم آ ساندیسی نوش جان کردیم (شوما همون شربتی ایستگاه صلواتی رو توو نظرت بیار) آ راه افتادیم سمتی شیارهای منسوب به عملیاتی فتح المبین.

 به محضی اینکه کفی پاواد با خاکی سنگین آ پرتپشی فتح المبین گرم می گرفت ، دیگه توو پوستی خودد نمیگنجیدی. چشماد پرواز می کرد. آ تو مجبور بودی دنبالش بدوی، یه مسیر که شبیه کانالس. شیارهایی که رزمندگان اسلام سال 61 توش رفت آ اومد می کردن. طی می کردی تا برسی به یه فضای باز. جایی که تو بودی آ باند پرواز. اینجا دیگه زاویه پروازت. مسیر پروازت. .. بستگی داشت به خودد، به راوی . به مسیر نگاهت. اینجا باندی پروازس . یا زهرا...

داشتم برا خودم گشت می زدم که چشمم افتاد به راوی مهربانی  که بلندگو بدست کناری حاج آقا بهرامی !!! ایستاده بود  تا بدورش حلقه زدیم و ایشان هم آغاز سخن نمودند. لحجه ی شیرین شمالی.
از عملیات فتح المبین گفت. این که گستره ی عملیات حدود 1200 کیلومتر بودس از استانی آذربایجانی غربی تا .......... آ اینکه عراقیا با حمایت 40 کشور بودند آ نیروای ما  در برابری عراقیا چقده کم بودند آ  اینکه تجهیزاتشون در برابری سلاح های بروبچ بسیجی آ ارتشی  ما چی چی مدرن بودس آ اینکه اینجا 9 تا شیار بودس ......اینکه عملیات دقایقی از بامداد 2 فروردین 1361 گذشته بود که با رمز یا زهرا آغاز شد. اینکه ایام فاطمیه بودس . نشاط بچه های ما در کنار گریه هاشون بود. ..... آمار آ اطلاعاتش از عملیات که تموم شد رفت روو فازی نوحه.
بد نبودا.ولی چیکار کنم به دلی من ننشست آخه من از فتح المبین بازمانده زیاد دیده بودم....... بازمانده هاش هنوزم جلو چشامن. خیلی تشنه ی اطلاعات بودم. وقتی میگم اطلاعات ، منظورم آمار آ ارقام نیستااااااا منظورم شناختنی نیرواییس که توو این عملیات بودند. شنا شدن با سیره شهدا.... دلم می خواد از اخلاق آ رفتار آ شخصیتاشون بدونم. دلم میخواد بدونم کیا ما را از دستی بعضیا نجات دادن. کیاااااااااااااا؟ راه میوفتم آ از جمع جدا میشم. راه میوفتم . سیر نشدم. نه . نه .... پوزخندی می زنم به خودم آ راه میوفتم
دمی ظهر بود آ باید نمازم همینجا می خوندیم. به زحمت از موانع انسانی رد شدیم آ یه وضویی ساختیم آ به سمتی سوله ای که به اسمی مصلا برپاش کرده بودند رفتیم. بندگانی خدا هنوز مشغولی راست و ریس کردنش بودن. ماوم که زیری همین طاقی که هنوز معلوم نبود پیچ شدس یا نه جانماز پهن کرده بودیم. اذان گفته شد آ ما رفتیم در محضری خدا.

 الله اکبر.  

 نیمی دونم چطور بگم....... چطور از بغضی که توو گلوم نیشسس آ بعضی وقتا  سنگین تر میشه بگم. اینجا .......آخه نیمیشه ... نیمیشه احساس غریبی را که از نبودن خیلی آدمها بهم دست داده بود را بیارم اینجا. چطور سنگینی بغضی که از نبود خیلیا ایجاد شده بود آ توو راه نفس کشیدنم  مانور میداد بگم. بغضی که وقتی زیادی گوله میشد با یه پوزخند به دلم ردش می کردم. آره پوزخندی می زدم آ بهش می گفتم . خاک توو اون سرت توو از کی تا حالا ارزش پیدا کردی که ما خبر نداتیم. بیجا برا خودد کلاس نزار همینس سهمی تو همین بودس . زیادی زور نزن. اصلا به تو چه که کیا با چه مسلک آ مرامی اینجاها بودن. تو بیجا کردی که فکر کردی میتونی بیایی اینجا آ لقمه را تمیز آ قلمبه از دستی راوی جماعت بیگیری آ قورت بدی. گه گاهی به دلی  سرخوردم لج میکردم آ 4 تا لیچارم بارش میکردم آ بشش میگفتم همینس که هست. خیلی بهت بی احترامی کردم خب سالی دیگه همینم نیمیزارم بیبینی. تا تو باشی قدر دانی را از یاد نبری. اصلا میدونی خلایق هر چه لایق. تو سهمی بیشتر از این نداشتی. یادد نرفدس که با چه ترس آ لرزی همین مرخصیم جور کردی. خیلی برات گرون تموم شد . خب سالی دیگه همچین وقتی بیا با هم بریم ارمنستان آ آذربایجان آ ..... آی خوش میگذره. ارزونم هست.  


 

 

 

 

 

 

 

از دوکوهه دور میشدیم. آفتابی که از پنجره میوفتاد روی صورتامون می خواست بگه زمسونم رفتاااا چشمات رو باز کن. بچه سال نو هم اومد حواست جمع باشه . حواست جمع باشه . بفهم . بفهم .....چشمم قفل شده بود به ........... آ زمزمه می کردم .

پر شده از می بلا،بار دگر سبوی من
آنکه خدا شناس شد،زیر ستم نمی رود
نام حسین جلوه گر ، گشته به کل کائنات
آیه ی مصباح الهدی ، راز سفینة النجات


خفتگان در استتار حرفها !!  کبکهای سر به زیرِ برفها !!
ای جهان و ای جهاندارانِ غرب !!  صهیونیستیهایِ رذل و بت پرست !!
زیر دستانِ زمان جرج بوش !!  ای شغالانِ به ظاهر چکمه پوش !!

این حدیث غم از اینجا ساز شد  جنگ ، از گور شما آغاز شد
این خیال خام دشمن بود، نه؟؟ بر سرش چون قصدِ ماندن بود، نه؟؟
بی اینکه داند، پا در این گرداب زد  روز روشن ، چشم خود در خواب زد
بی خبر از اینکه در این ، ایران زمین  همچو صیادی، نشسته بر زمین
رادمردانی دلاور ، با خدا با فنون و رزم دشمن ، آشنا


کوفه تا  بر کربلا تبدیل شد  لشکری چون 27 تشکیل شد

ای دوکوهه بهترین یارت کجاست؟ بوذر و سلمان و عمارت کجاست؟
خاطراتی داری از فتح المبین از رشادتهای سردارانِ دین

بر تنم آتش زده خاموشیت.......

ای دو کوهه :لحظه ی پرواز یاران را بگونم نم و رگبارِ باران را بگو
از خداجویانِ عشق و عاشقی از کریمی، از چراغی ، صالحی
در حراسم ، تا روم از یاد تو ای دوکوهه این منم فرهاد ِ تو

ای عجب با من نمی گویی سخن جانِ من ، چیزی بگو ، حرفی بزن...

توو اتوبوس بودیم......

آغاز عملیات 2 فروردین ماه 1361 بود و آخرین مرحله ی عملیات غرور آفرین فتح المبین 7 فروردین 1361 انجام شد. تاریخشا می دونسم. ولی آخه اینا را که توو سررسیدی که از دستی مدیرعاملی اصلاح طلبمون گرفته بودمم هست.سررسیدما ورق میزنم تا به خاطرات حاج آقا زمانی برسم. این بزرگوار که از فرمانده گردانها  توو این عملیاتم بودس اینا را یه زمانی برام گفتند:

من توو عملیات فرمانده گردانی یا زهرا بودم. عراقیا کانال میکندند آ توشش غوغایی بود. بعد از عملیات خودی ایرانیا از این کانالا استفاده کردند.. عراقیا که عقب نشینی کردند... مدام پاتک میزدند. من به بچه ها گفتم برین آرپی جی ایرانی بیارین. حالا فرقش با خارجیاش چی چیس؟؟؟ آرپی جی خارجیا، یه ضامن دارن آ باید بکشی بعد شلیک کنی. ولی ایرانیا اینا ندارن. بچه ها که از این آر-پی-جیا آوردن. من زاویه 45 درجه می گرفتم آ شلیک میکردم. آر-پی-جی خارجیا شلیک که میکردی، یه فاصله ای که می رفت منفجر میشد. ولی ایرانیا تا برخورد نمی کرد منفجر نمی شد. خدایی بود خورد به برجکی تانک آ آتیش گرفت. ازش عکسم دارم.(هنوز نتونستم به البوم حاج آقا دستبرد بزنم) عملیاتی فتح المبین عملیات خوبی بود. موفقیت آمیز بود.
از جانبازیشون پرسیدم؟؟؟؟؟؟فرمودن:
توی همون فتح المبین بود ، ما یه ضربه خوردیم.یه ضربه خورد توو کمرم. توو نخاع. عینی فلجها شدم. یعنی کمر به پایین کاملاً بی حس شده بود. انگار که جفت پاوارا دیگه نداشتم/ گذاشتنمون توو هلیکوپتر  آ بردند بیمارستانی اهواز. بعد از چند روز-نمیدونم چند روز طول کشید- دوباره عملیات شد.دیدم خب کمرم یوخده می سوزد. انگار توش حس برگشته بود. بلند شدم. دیگه میتونستم یوخده رووپا وایسم. بلند شدم گفتم میخوام برم خط.بنده خدا دکتر گفت آقای عزیز اگه تو بری، فلج کامل میشی. گفتم می خوام برم. با یه جیپ رفتم خط. با یه جیپی ارتشی که این تپه و جوبها را با هم از روش میپرید بالا و پایین آ رد می کرد. یه لم داده بودم -آخه دیگه نمی تونستم صاف بشینم روی کمرم.به نخاع فشار میومد آ بی حس میشد. تا رسیدیم لبی خاکریز، همونجا یکی از این مگ هایی که از عراقیا گرفته بودیم را گرفتم دستم (مگ همون قناصه کردهاست= مال تک تیراندازهاست. دوربین روش سوار میشه . عراقیا سری بچه های ما را باهاش می زدن)شبها چفیه می بستم زیر بقلم آ روی شونم. آ می رفتم (آخه خیلی لگد داشت). اولیش را رسام می زدم تا مطمئن بشم، سومی آ چهارمی توی سرشون بود آ تیربار عراقیا قطع میشد.
توی عملیات اینقدر با آر-پی-جی زده بودم که گوشام با اینکه پنبه توش بود. خون ازش میومد. از بس که صدا داشت............
  

..


دوکوهه

 

نمی تونم دل بکنم ............. 
روی ریگهای ریز و درشت و لابلای این سبزه ها قدم میزنم و شعرای آقای احد لیلاوی رو که یکی - دوسالی هست شبها توی حسینه حاج همت برای زائرای سرزمینهای نور اجرا میکنه  زمزمه می کنم:


 ای دوکوهه بهترین یارت کجاست   بوذر و سلمان وعمارت کجاست
خاطراتی داری از فتح المبین   از رشادتهای سرداران دین
برتنم آتش زده خاموشیت

قدم که میزنی  چشمت که به ساختمانها و اسامی که روشون گذاشتن میوفته . نگاهت که به نگاه عکسای شهدا گره می خوره .......

لحظه ی پرواز یاران را بگو   نم نم و رگبار باران را بگو
از خداجویان عشق و عاشقی   از کریمی،از چراغی، صالحی

دارم آروم اروم سمت پارکینگ می رم. تووی مسیر پارکینگ، ایستگاه صلواتی زدن( یه ایستگاه برای شربت.....یه ایستگاه هم سلمونی آقایون) دارم کم کم از دوکوهه میزنم بیرون. دست خودم نیست، بابقض زمزمه میکنم:

ای عجب با من نمی گویی سخن  جانِ من چیزی بگو. حرفی بزن    
این بسیجی از ره دور آمده    همسفر با فرقه ی نور آمده
دیده را ، با خاطراتت نم کنم   خاکِ پاکت،سرمه ی چشمم کنم
آه سرداران چه غوغا میکنید  عشق را نادیده امضا میکنید    
پا به جای رَد یاران مینهید   دل به دریا، تن به طوفان میدهید
چشمِ ما بر دیده ی پاک شما   آسمان افتاده بر خاک شما         
بی شما دریا، سرابی بیش نیست   دیده را ، هستی نقابی بیش نیست       

ماشین راه افتاده و چشم گره خورده به نگاه حاجی........

حاج همت . حاج همت ،شیرِ میدان نبرد  روی دشمن از حراسش گشته زرد                
پای دل جز ، با مراد او نرفت  نام لشکر خود نهاده بیست و هفت
ای قلم با طبع من پرواز کن  نکته از رزمنده ای آغاز کن           
همنوا شو با دل دریادلان  بر کویر دل ببار ای آسمان
عاشقان این هو صدای باد نیست  این صدای تیشه ی فرهاد نیست          
این طنین نام یک نام آور است  کز بلاجویانِ فتح و خیبر است
بوسه بر پایش هزاران تیر زد 
بر دلان با رفتنش زنجیر زد      
عاقبت جام شهادت سرکشید  با ارادت سمت جانان پرکشید. ...


داریم میریم سمت فتح المبین. یکی از بزرگترین عملیاتهای موفقیت آمیز رزمندگان اسلام. سال 61 و چه عیدی اون سال برامون ساخته بود.


ساعت 14 یا همون 2 بعداز ظهری خودمونس. هنوز که هنوزس نماز نخوندیم. نهار نخوردیم. کیک آ ساندیسمونم ندادن. اموری فرهنگیشونم شاملی حالمون نشدس......
بروبچای گروه کنسرت یوخده آروم شدند میشینم وری یکیشون ، که با ناله ای جانسوز با هم به گپ و گفتگو ( یا بهتر باشه بگم به دردودل) با هم  میشینیم این بنده خدا می فرمایند: ما آب هم نخوردیم. از علتش میپرسم . میبرنم آ آبخوری لجن زده ی اتوبوسا نشونم میدن.
ازشون میپرسم. آباجی شوما سالی اولدونس که میایین؟
میفرمایند : نه .دومین سفرمون هستش. ما بلاگ تا پلاک 2 هم بودیم. اون سالی که با قطار اومدیم و مسئول اردوو هم جناب آقای کیانی بودن. ما از اون خاطره بود که امسال هم با این گروه اومدیم جنوب. اون سال نسبتا بهمون خوش گذشت.
ازش پرسیدم:خب عزیزم استارتی اردوو امسال خب بود؟
فرمودن: آقایی که گفته بودن ساعت 7 و نیم بیایین. خودشون ساعت 8 و رب تشریف آوردن.
عزیزم صبحانه خوردین؟ 

نه من نتونستم.
چرا؟ یعنی صبحانه بهتون ندادن؟
بهمون صبحانه دادن. ولی من توی ماشین که نشستم حالم از وضع ماشین و هواش بهم خورد.
خب عزیزم . این مشکل از جانب مسئولین اردوو نیست. این ماشین ظاهرا  تازه از تعمیرگاه دراومده. راننده هم بنده خدا فقط رسیده چلغوزها رو از روی شیشه و صندلیها بتراشه. اگه میشست که ما نمیتونستیم رووی روکشهای خیس خیس بشینیم که.حالا عزیزم چندتا قرص خوردی تا سرپا باشی؟
قرص نخوردم. عرق نعنا لطف کردن . بهم دادن. بهتر شدم.
خدا مرگم. شوما اومدین سفری که به خدا نزدیکتر بشی ....حالا اول کاری عرق خور شدی؟؟؟

 

خب یا بدش 12 الی 13 ساعت توو راه بودیم تا ساعتی 10:30  شب بود که رسیدیم پادگاه دوکوهه. دیر رسیده بودیم.کاروانی که شبها پیاده به سمت گردان تخریب می رفتن، دیگه راه افتاده بود و ماها که هنوز ساک به دست بدنبال محل اسکان میگشتیم، از برنامه گردان تخریب جا موندیم.
پارسال گردان تخریب رو دیده بودم.می دونستم چه صفایی داره، چه برنامه هایی هست......به سمت ساختمان محل اسکان خواهران رفتیم. مسئول اسکان خواهران در پادگان دوکوهه خانمی به نام ابوالقاسمی بود. اسمش آشنا بود ولی من چهره ی آشنایی ندیدم. طبقه ی چهارم تووی دوتا اتاق جامون دادن. بروبچ ساکهاشون رو گذاشتن و رفتن پایین ، شاید به برنامه ی گردان تخریب برسن. من اما جاموندم. توانی برای پیاده روی نداشتم.نفسم دیگه در نمیومد.آخه من امسال خیلی جسماً ناتوان شدم. - پیر شدیم رفت مادر!!!! دیگه نمی تونم پابه پای جوونا همه جا برم- خدا را شکر که تا همینجاشم تونستم بیام.
دلم سوخت که نتونستم برم. ولی خدا رو شکر کردم که حداقل خاطره ی پارسال رو با خودم داشتم. صبح با صدای اذان بیدار شدم.به نماز جماعت که نمی رسیدم. وسایلم رو جمع کردم و آماده گذاشتم و رفتم وضویی گرفتم و نماز صبح رو توی حسینیه حاج همت خوندم......
صبح کله سحر ، بعد از نماز صبح توی پادگان دوکوهه قدم زدن و نفس کشیدن چه حالی میده. اینجا ، از اون جاهایه که باید نفس بکشی و اکسیژن ذخیره کنی برای برگشتن.........نفس کشیدن توی فضای دوکوهه که قطعه ایست از بهشت. خدایا .خدایا شکر. شکر.
خدایا شکرت که یکبار دیگه پام رسید اینجا. حاجی.. حاج همت سپاس فراوان. تشکر
حاجی تووی این سالی که گذشت.سختی های فراوانی به جان خریدم، تا بتونم با کلامی آرام و لحنی روان و ساده از قصد و نیت شما بگم. بگم به اونهایی که آرام و دلنشین و ... از سردارشون موسوی میگفتن. از قدیسشون، منتظری می گفتن. از رهبرشون بنی صدر میگفتن. بگم به اونهایی که از سربازان گمنام نهضت سبزشون ، از شهدای مظلوم و گمنامشون ......میگفتن.
راه افتادم توی دوکوهه، راه افتادم و شروع کردم با حاج همت به گپ و گفتگو.
حاجی ، سالی که گذشت عجب سالی بود. حاجی فدات بشم که پارسال منو تووی مهمونی دوکوهه راه دادی. حاجی پارسال کوله پشتیم پر بود و برگشتم. حاجی امسال اومدم ازت تشکر کنم و التماس دعاهای بسیاری رو منتقل کنم. حاجی توو سالی که گذشت ، به خیلی از آرزوهای بزرگ زندگیم رسیدم. ولی واقعاً سخت بود. سخت گذشت. سخت.حاجی یه روزهایی رو از سر گذروندم که بسیار تلخ بود. تلخ. خداییش شما ها هم چنین تلخی هایی رو تحمل می کردین؟
حاجی امسال با التماس دعاهای بسیار اومدم. التماس دعا برای سلامتی امام زمان(عج) و صدقه سر امام زمان ، سلامتی هفت بیمار خاصی که امیدشون به خداست. به خدا...... امیدشون به دستهای یاریگر مهدی فاطمه (عج) هست ....... حاجی التماس دعا.
با خودم زمزمه میکردم و به سمت محل اسکان راه افتادم ........

مرا به جرعه ای از نور ماه میهمان کن
مرا به گلهای ناب ، مرا به سنبل و سوسن
به سرو ، و سبزه و باران و آب میهمان کن.
کتاب حُسنِ شما (سردارانِ سپاه آقا)، مجموعه ای تماشاییست
مرا به صفحه ای از این کتاب میهمان کن......

 
هیف . داشت آفتاب طلوع می کرد و وقت رفتن بود. باید می رفتم وسایلم رو بیارم پایین. نزدیکای ساختمان بودم که چشمم منور شد به خانم ابوالقاسمی. همون رفیق عزیز و بزرگواری که پارسال توی دوکوهه یکی از راویان کاروانها بود. راوی نازنینی که پارسال توی اون چند روزی که من هم باهاشون توی دوکوهه بودم برای من نقش پرستار رو بازی می کرد. تمام پانسمانها رو شب و روز مثل یک پرستار متخصص عوض میکرد. من سلامتیم رو مدیون این بزرگوارم. اشک شوق توی چشمام حلقه زده بود. اولین کلامم بعد از سلام و عرض ادب. تشکر بود از زحماتی که پارسال متحمل شده بود. و اینکه همیشه مدیونشم. مدیون.


ته اتوبوس (همون ردیف آخر) نیشسته بودم ، که دیدم رفیق نازنین- سرکار خانم عکسِ 4قدر به سر تشریف آوردن کنار ما.

بهش گفتم : چه عجب از این طرفا؟
فرمودن: دیدار دوستان:
عرض کردم:نظرتون در مورد نقطه ی آغازی اردوو چی چیس؟
فرمودن: یکم تاخیر داشت . ولی بقیه خوب بود.
عرض کردم: اتوبوساش خبس؟

فرمودن:  اِی .
عرض کردم: صندلیاش؟ هوا اتوبوس خبس؟
فرمودن: چشمها را باید شست.
عرض کردم: با چی چی؟ یعنی با اتک بشوریم چشاموناأ اونوقت صندلی اتوبوس دیگه نکبت نیست؟ اونوقت از هوای تهوع آوری اتوبوس دیگه این رفیمون احوالاتش زیرآروو نیمیشد؟
فرمودن:
اطلاع ندارم.
عرض کردم:
اردوو که با تاخیر شروع شدس. صبحانه هم که در کار نبودس. اتوبوساشم که نکبتس. کاری فرهنگیم که هنوز درکار نبودس. پس کیک آ ساندیسشون کووووووووووو؟

فرمودن: قرار بوده کیک و ساندیس بِدَن؟
عرض کردم: والله ما شنیدیم، توو این مملکت هر جا کاری فرهنگی میشد ، کیک ا ساندیس میدن.ولی اینجا!
!!!!!!!!!!
فرمودن :
نه اینجا چنین قراری نبوده.
عرض کردم : خانم شکارچی ! اردوو که با تاخیر شروع شدس. کاری فرهنگیم که نشدس. اتوبوساشونم که کثیفس . کیک آ ساندیسم که ندادن. حالا به نظرتون مسئولای اردوو در چه حدی هستن؟
فرمودن: گل  و گلاب.
عرض کردم :  منظورتون کدومس؟ - آخه خیلی با احساس گفتین!!
فرمودن: شما رو میگم.
گفتم: من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بنده غلط بکنم. که اینجا کاره ای باشم. بنده ته اتوبوس آرووم آ بی صدا نیشستم. کاری هم به کسی ندارم. خدارم شکر که حضرتی استاد احسان بخش همین تهی اتوبوسم اجازه دادم بشینم. شما که اطلاع ندارین. اصلاً بزار بهت بگم.

 


دیروز خودم با جناب احسانبخش تماس گرفتم که ساعت حرکت رو بپرسم. فرمودن مگه میایین؟ عرض کردم والا پارسال ببا 35 هزار تومنی که دادم رووی پله های اتوبوس جا پیدا کردم. حالا با 30 هزار تومن پولی که ازم میگیرین... می خواستم بپرسم ممکنه توو بوفه اتوبوس جا بهم بدین؟؟؟؟؟؟ که فرمودن شما بیا اگه جا بود که بشین. اگه نبود دنبال اتوبوس بدووووو


حالا پس سرکار خانم دیگه از این اشتباهات نکن .عزیزم. پس دوباره می پرسم: مسئولین اروو کیا هستن و نظرتون درباره عملکردشون تا حالا چی چیس؟
فرمودن: خانم دهقان . که عالیس. /اقای بهرامی هم که خب بوده.
 با تعجب عرض کردم:
خانم دهقان؟ ایشون چه مسئولیتی دارن؟
فرمودن : خب مسئول اتوبوس خانم ها هستن.
(خانم دهقان هم نشسته بود ردیف رووبرویی آ نیگاهمون میکرد. اونم چشماش عینی من گرد شد) پرسیدم: حج خانوم. ایشون که تا اونجا که من اطلاع دارم مسئولی اجرایی نیستن.
فرمودن : چرا....... پس .....


نظر

 

اتوبوس که از تمیزی برق میزد . آدم نیگاهش که به روکشی صندلیا میوفتاد حالت تحوع بهش دست می داد. آبخوریش که از تمیزی لجن زده بود. راستی تا یادم نرفدس از خبرنامه ی  از ساندیس تا خاکریز بگم. که چقدر پر محتوا- جذاب- جالب و آموزنده بود.
نگاه و پلاکهای چروک خوردههی روزگار ....اتوبوس از شهر خارج شد. جدی جدی .....دوباره اردوی بلاگ تا پلاک راه افتاد. . اردویی که خیری سرش داره از بروبچه های قلم به دست آ شاداب آ با نشاطی پذیرایی میکنه که میتونن  و البته باید نقش برجسته ای در این رزم سایبری داشته باشن. بروبچه هایی که تشنه ی پاسخ برای سوالات عمیق آ سنگینی از مسئولین آ فرماندهان آ نقش آفرینان این جنگ 8 ساله هستن. بروبچه هایی که شبانه روز در حال گپ و گفتگوهای دوستانه با حضرات اصلاح طلب آ سلطنت طلب آ لائک آ ......هستن . بروبچه هایی که اومدن روحشون رو تازه کنن. بروبچه هایی که از زار آ زندگیشون زدن تا بتونن 5-6 روز با این جماعت همراه آ همسفر بشن بلکی .................
اونوقت اینجور که از ظاهری امر پیداست: 

 امسال هم راوی در کار نیست.

امسال هم امور فرهنگی اردوو بر دوش یکی دونفر بوده که اونهام وقت چندانی برای مانور دادن رووی محورهای اصلی برگزاری چنین اردوویی رو نداشتن.

 امسال هم مدیران اجرایی اردوو کم قواتر از قبل .

 امسال هم قرار نیست ........... اینجور که پیداست ، همین که سالم برسیم دوکوهه آ دو سه جای دیگه هم سری بزنیم آ سالم برگردیم باید خدارا صدها هزار هزار بار شکرگزار باشیم آ در برابری مسئولینی اردوو آ به خصوص مسئولین دفتر توسعه وبلاگهای دینی سر تعظیم فرووود آوریم.

 

نگاهم به جاده خشک شده. نگاهی که باید خصلتی بصیرت را از توو سرزمینهای جنوب -که سالهای سال پذیرای پلاکهای چروک خورده بوده آ هست- کشفش کنه. آره بصیرت را باید کشفش کرد. اینا .اینایی که یه برچسب روو سایتهاشون میزنن آ یه ژستی روشنفکرانه به خودشون میگیرن ، چیزی برای آموزش، دستی برای یاری ، ......ندارن. هیچی ندارن. اینا برای یاری من و تو چنین اردوو هایی رو راه نینداختن . اینا دلشون برای من و توو آ اون همسفرمون که تشنه ی آموختنیم نسوخته. اینا سرشون شلوغس. یکی به سایتش. یکی به دفتر آ دستکی که تازه می خواد گل کنه. یکی داره جلدی کتاباشا مرقوبتر میکنه آ کفشاشا واکسی نو میزنه . اون یکی...... پس میبینی که وقت ندارن. اصلا به اینا چه............ یادد باشه . باری آخری باشه که هوار میشی سرشون. آخه این هزینه ها آ این همه نیروو که برای برگزاری این اردوو ها خرج میکنن که براشون بازدهی نداره. اگه فقط نصفی این پول آ نیروی انسانیا تووی یه نمایشگاه خرج کنن میدونی چندتا کاربر به سایتهاشون اضافه میشه آ روزی چندتا بازدید از وبلاگها آ دفتر آ دستکشون اضافه تر؟؟؟؟؟

مسئول  اردووو


 

 

ظاهراً امسالم هرچی کار بودس ریختن روو سری این بنده خدا . آ رفتن به کار آ زندگیشون برسن. این بنده خدا هم الحمدالله هنوز از روو نرفدس.

یه تنه وایسادس آ میگه

من می توانم

 

 

 


یا خودم میگم : پاک روان.......! خداوکیلی آرووم بیشین همین ته اتوبوس آ بیخیالی همه کمبودها . فقط گه گاهی یاد داشت کن . تا سال دیگه که دوباره هوس اردوو رفتن کردی یه چیزی داشته باشی که سند کنی برای دلت آ یه پسی کله ای بزنی بهش آ بشونیش سری جاش.  


نظر

 

اردوی از بلاگ تا پلاک اردوگاه ولایت 

توو اردوگاه ولایت جمع شدیم.

ساعت حدود 10 صبح بود که بروبچ تهران هم رسیده بودن. و حضرات آقایون هم اطراف سالن -مثلاً- غذا خوری اردوگاه جمع شده بودن تا یه فکری به حالی صبحانه ی بروبچ شرکت کننده در اردوی بلاگ تا پلاک 5 بکنن. از زوری گشنگی یه تماسی با حضرت استاد ، حامد احسانبخش گرفتم آ ازشون آدرسی سفری صبحانه را گرفتم که فرمودن شوما فعلا هوا بخورین تا ما برنامه ی اردوو را تنظیم کنیم. منا می گوی وحشت ورم داشت که خدایا اردوویی که  داره اینجوری شروع میشد ، می خواد چیطوری تموم بشه؟؟؟ یا ابالفضل....خودد به فریادی ما برس که اصلا معده هامون آمادگیشا نداره.........

 

خب هر چی بالا وا پایین رفتیم به نتیجه ای نرسیدیم.دستوری آماده باش رسید آ ما بروبچی مظلوم شرکت کننده در این اردوی مثلاً فرهنگیم ......ساکها را آماده کردیم آ راه افتادیم سمتی اتوبوسا. دمی در آ پا اتوبوسا چشممون منور شد به نوری وجودی بزرگان آ مسئولینی مجموعه ی فرهنگی دفتر توسعه وبلاگهای دینی. بر حسبی وظیفه جهت عرضی ادب و احترام آ ارادت جلو رفتم آ سلامی و عرض ادبی کردم. هر چند از ظاهری امر پیدا بود ولی منبابی اطمینان یه باری دیگه هم جویایی احوالات شدم که فرمودن : نوچ نمی آییم. خندم گرفته بود. خندم گرفته بود از مسئولینی که چقدر جالب کاروان راهیان نور راه اندازی می کنند. چقدر جالب !!!!!!! ( بزار فعلا چیزی نگم. بزار فعلا به اصلی اردوو بپردازم آ انتقادات را یه جا دیگه ........)
خلاصه با سلام آ صلوات راه افتادیم. ساعت
ده و نیم صبح بود.

 خب ظاهرا اتوبوسی ما بی مسئول بود. چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از خودشون بپرسین.

جهتی رفع مشکل آ اینا به صورتی ضرب العجلی جنابی عنابستانیا  با خانومشون به این سمت منسوب نمودند. که در ردیف جلوی اتوبوس جلوس اجلاس نمودند. خدا خیرشون بدد. منم که از همون اول نیت کرده بودم رفتم تهی اتوبوس آ با همراهی آ همکاری دوستان وبلاگی، سعی در راه اندازی یک جنبشی ساکت آ  بی زبونی آرام جهت براندازی چنین اردوهای بی محتوا آ بی برنامه آ بی .............. بلاگ تا پلاک  نمودم.

خدا نسلی چنین اردوهای بی محتوایی در چنین روزگاری که ما وبلاگ نویسان و قلم به دستان نیاز مبرم به برگزاری 4 تا اردووی پر محتوا آ پر جنب و جوش داریم را برای همیشه برکند . آآآآآآآآآآآآآمین

 

 اون ته اتوبوس کم کم گروهی کنسرتی آماده ی اجرا می شدند. ما هم به سبکی خودمون گروه فرهنگی را راه اندازی کردیم. ( در ادامه خاطره نویسی شومام از محصولاتی این گروه فرهنگی بهرمند میشین.)

 

یاور وبلاگی من با من و همراه منی
تو اتوبوس ،سوی جنوبهمصدا ، هم پای منی
فضای سایبری ما هرزه تموم قلماش
خوب اگه خوب،بد اگه بدمرده دلای بلاگاش .....
هک نشه سایت من و توزیاد شده ، کلاه سیاه....
تو جنگ نرم سایبریتنها نشه یه وقت«آقا»

(تنها نشه یه وقت«آقا»)2...

خودتون با آهنگ بخونید(یار دبستانی من......)


 

بلیطا جور کردم آ به سه سوت آماده ی رفتن شدم آ یاعلی.
صبح اذان می گفتند که روبروی درب حرم حضرت فاطمه ی معصوم (س). سلام و دادم و عرض ادب.
نماز صبح خوندم آ از صحن آینه وارد شدم. از همون اول به یاد تموم عزیزانی بودم که سلام رسانده بودن.نایب الزیاره بودم. باز دلم نیومد. اذن صبح رو گفته بودن . پس الهه ی مهربانم بیدار هست. یه تماس گرفتم . مادرش گوشی رو برداشت. سلام دادم و عرض ادب کردم آ بشون عرض کردم حاج خانوم در آستانه ی درب حرم ایستادم و نایب الزیاره هستم. عرض کردم : حاج خانوم.............
یه تماس هم گرفتم با مدیکای نازنینم............
...........می دونی آخه دوتا از اون بیمارهایی که توی نذر14000 صلوات مد نظر بودن پدرهای این بزرگواران بودن. این روزها قوت قلبشون. نای نفسشون کم شده بود..... همین الآن برای سلامتی این دو عزیز آ 5 تای دیگشون آ الباقی مریضان یه صلوات مرحمت کنین.
زیارتی به جا آوردم آ 3-4 دقیقه ای هم با خانم به گپ آ گفتگو نشستم. جادون خالی. دیگه داشت دیر میشد. صبح بود آ ساعت 7 و نیم -- 8 که تاکسی نیشستم از حرم تا میدونی 72 تن 600 تومن. الباقی راه رو درست بلد نبودم آ نیمیدونستم چقده راه هست. دربست گرفتم همونا تا دری اردوگاه ................ 1000 تومن ....آآآآآآآآآآآآآ چه کلاهی سرم رفت .
رسیده آ نرسیده بروبچ دوری هم جمع شدیم.............. بروبچای مشهد بودن و اصفهان آ بروبچای تهرانم رسیدن................. 

القصه اینطوری شد که دار و دسته ی همسران سربازان گمنام امام زمان کم کم شکل گرفت.