سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

سید-خادم شهدا- فقط به نکته ها اشاره میکرد...

به اینکه شهدا همه جا هستن. شهدا قدرت این مملکت هستن.
به ارزش دعوتنامه هامون که برای مهمونی شهدا به دستمون رسیده ...
به اینکه اگه توی این مهمونی رفاقت جور بشه ارزش داره. اینجا اول رفاقته ...
به اینکه حواسمونا جمع کنیم آسعی کنیم با صاحبای این مهمونی -شهدا- رفیق بشیم ...
به اینکه مراقب باشیم وقت جدایی .......
حواسمونا جمع کنیم، اینا پیکر شهداییس که هزاران چشم سالهاست منتظر دیدارشون بودس...
این شهدا فقط عزت آ اقتدار برای این مملکت نیاوردن. اصل کارشون بستر سازی جهت ظهور آقا بوده ...
به اینکه این شهدا سالهاست فقط آقا صاحب الزمان-اباصالح المهدی(ع) زائر پیکرهاشون بوده ...و اینکه ... غریب حرف غریب رو میفهمه.
اینکه امشب -شب جمعه آخر سال.......

حاجی-خادم شهدا-با صحبتهاش یه تلنگرهایی هم میزد .

به اونهایی که تشنه رفتن به کربلا بودن.
به اونهایی که میخوان برن زیارت سید الشهدا. زیارت علی اکبر. زیارت ابالفضل.
به اونهایی که به حضرت فاطمه زهرا(س) التماس دعا دارن.
به اونهایی که با رسول خدا(ص) با پیامبرشون حرف دل دارن.
به اونهایی که با آقاشون دردودل دارن ........بسم الله
..........که د پاشین . پاشین بیایین جلو . به این شهدا بگین . اینا خیلی عزیزنها .
خدمت آقاشون که برسن. میگن :آقا فلانی التماس دعا داشته ...

 بچه ها حواسمون رو جمع کنیم . شب عید هست . ماه ربیع هم هست .......
ولی ......
ولی مدینه یه خبرهایه ....
فاطمه زهرا(س) این روزها ................

چه کنم که مرغ دل یک بام دارد . دو هوا
               گه مدینه می رود . گه کربلا

شبهای جمعه فاطمه آید به دشت کربلا.........

 


نظر

 

با انرژی و سرحال راه افتادیم سمت معراج شهدا.

معراج شهدا........

ما لباس جان و تن مونا هنوز به عطری شهدا ملموس نکرده بودیم. رسیدیم به جایی که ظاهرا نامش پادگان شهید محمودوند بود. وقت اذان مغرب بود. توی اون وضوخونه نیمه سازش با اون تراکم جمعیت به هر نحوی بود......صورتی و دستی شستیم و سری و پایی مسح کشیدیم، .......البته قبلش نییتی وضو کرده بودیم. به هر حال به امید قبولی وضو رفتیم به نمازی جماعت برسیم. الحمدالله جاوم گیرمون اومد. قربتا الی الله. الله اکبر

حالا اگه گفتی کوجا؟

کناری خودی خودی خودی شهدای گمنام اسلام. یه جورایی پادا که بزاری توو این مصلاوا......مو به تندون راست میشد.

من که اینجوری بودم. آخه من یوخده ندید بدیدم هستما. نمیدونم چرا؟

آ ایراد کوجا سیستمی وجودمس. ولی تا به حال نشدس شهیدی گمنام بیبینم آ توانی جلو رفتن داشته باشم. همیشه شصتاد متریشون وایسادم آ باشون دردودل کردم. یعنی سعی میکنم سیما وصل کنم بلکی یه راهی برای شفاعت و اینا پیدا کنم . بالاخره آدمی رنگ وارنگی مثلی من احتیاج دارد واقعا روانش یه جایی، یه جوری شسته بشد، بلکی پاک روان بشد.

بازم به صفایی راوی محترم کاروان جناب سید جواد حسینی که قرارشدس از این به بعد خادم شهدا بنامیم این استاد بزرگوار را.

بروبچا را جمع کردن کناری شهدا.... (عرض کردم که جراتی جلو رفتن نداشتم .نیشسم همونجا توو درگاهی ورودی) و چند کلامی مستفیضمون کردن. یه چیزایی رو یادآوریمون کردن و یه نکته هایی را بشش اشاره کردن بلکی یه چیزایی را یاد بیگیریم

     

-          شما اول رفتین نقطه پایان. حالا هنوز مهمونی شروع نشده اومدن از شما پذیرایی کنن. چون شما هنوز ورودی خوزستان هستین. هیچ منطقه عملیاتی نرفتین فقط یه قتله گاه شرهانی رفتین. حالا میخوایین وارد بشین. کجا میخوایین برین؟ صبح میخوایین برین منطقه عملیات والفجر8 –اروند. شب، غروب جمعه میخوایین برین شلمچه... اینا حساب کتاب داره ها .......

اون چیزی که داره با روح شما بازی میکنه، روح این عزیزان و بزرگواران... (حواسدا جمع کن).

صبح توی شرهانی چی گفتم؟ .......

روزی شما....... قسمت شما بوده........ نه بابا ادب شهدا اقتضاء میکنه، هر چی مهمون براشون بیاد، میان دم در بهش خوشامد می گن. صبح توی شرهانی بهتون چی گفتم؟ گفتم اولین جایی که شما رو ببینن . اول ازتون عذرخواهی میکنن. با اون وضع، با اون خاک و طوفانی که سرتاپاتون رو خاکی کردن. خب حالا ازتون عذر خواهی میکنن. با مصلای تمیز .. ترگل ورگل .. فرش تمیز .. خنک ...کولر...

اولین گام ...

سید- خادم شهدا- از شهید حاج حسین دخانچی که شخصا بهش ارادت داشت . از شهیدی که در موردش کتاب نگین شکسته (به قلم آقای محمد خامه یار) نوشته شده، گفت.

از شهید دیگه ای که هنوز با فرزندش در ارتباط هست گفت .

از پیغوم پسغومهایی که با واسطه فرزند شهید دادن و گرفتن......

از ...........

میدونی وقتی میشینی کناری شهدا. اونم در جواری شهدایی گمنام . اونم شبی جمعه ... اونم ایامی که مادرمون فاطمه زهرا(س) در بستر بیماری....... در مقتل ..داره درد میکشه ... سخته ......

یعنی از ظرفیت من یکی یوخده خارجس.......

پس حالا بزار ادامشا بعد برادون بگم.

 


سه، چهار ساعتی بود توی اتوبوس نشسته بودیم.

سه، چهار ساعتی بود از سرزمین نور و صفا و صمیمیت، از شرهانی اومده بودیم بیرون.

سه، چهار ساعتی بود بروبچ توی اتوبوس........ سر به شیشه، چانه روی دست یا درست ترش رو عرض کنم- دست زیر چانه، آنچه دیده بودن، آنچه شنیده بودن، آنچه گرفته بودن رو تجزیه و تحلیل می کردن.

خلاصه مشغول تزکیه نفس و ...

اما کم کم آجیل و کیک و بیسکویت و ... اومد بیرون . بعضیا مثل ما اصفهانیا، هرچی داشتن رو خیرات می کردن ... بعضیام آروم و چیلیک چیلیک نوش جان می فرمودن. خلاصه کلیه دوستان امر بهشون مشتبه شده بود که حضرات مسئولین کمپلت جوگیر شدن و جهت ریاضت کشی، بی خیال خوردن و نوشیدن و غیر و ذالک شدن.

برا همین بنده با کسبی اجازه از بزرگونی اتوبوس(بخش خواهران) یه مکالمه اس-ام-اسی داشتم با رئیس بزرگ، مهندس فخری دامت برکاته.

-   عجب تزکیه نفسی، چه زود متحول شدین. روزه و این حرفا را عرض میکنم.

-    شما؟

-     نماینده عده ای گرسنه. الذین یومنون، وقت نون، گشنمون

-     آزمونیست همه را

-     التماس دعا

-    محتاج دعائیم. هم از شما، هم از مسئول ندارکات

آخرین خطوط مکالمه که انجام گردید. اتوبوس ..نه .... اتوبوسا وایسادن.

کناری یه باغ. گوشه یه مزرعه نسبتا سرسبز، که آب باریکه ای از کنارش میگذشت. مسئولین محترم فرمودن جهت تناول نهار بفرمایید پایین.

ما را می گوی؟!...پله جلومون نیمی دیدیم . می پریدیم پایین . . نشستیم دور هم . مرتب . منظم . منتظر غذا .........اما....... نشستیم . ... نشستیم ....

اولش فکر کردیم. سری کاری بودس. ولی بعد مطمعن شدیم جنابی کیانی  آ جنابی مجاهد کارشون درسس. نهار رسید

 

 

این وسط . قبل از رسیدنی غذا، بعضی چیزها دیده میشد دست بعضی از بزرگان که خودشون تهنا تهنا تناول می فرمودن.!.......

موز دستی ........ پفک دستی..... سیب ......

خلاصه نی می دونم این همه چشم چیطوری این صحنه های آب دار رو پشت سر نهاد.

اما به هر حال ناهار همراه با یه پرتقالی فسقلیا بی آب به عنوانی دسر رسید......

ما هم که تازه تونسته بودیم پرتقالهای مانده در کیفمونا رو کنیم. از خیری نهار گذشدیم آ پرتقالا عظیم آ آبدار آ خوش مزمونا تناول فرمودیم.
ناهار که تموم شد دوستان کم کم برخاستن آ سواری اتوبوسا شدن .

البته کناری دیواری باغ تلی از زباله های پلاستیکی جاگذاشدیم.

سواری اتوبوس شده وا نشده گپ و گفتگوها شروع شد. الحمدالله همه سیر و سری حال .

برا نمازی مغرب و عشاء هم محمودوند و معراجی شهدا ........

 


 سرزمین .......سرزمین عملیات محرم. من اینجا به عنوان راننده بیل مکانیکی لشکر امام حسین کار می کردم.تاریخ شهادت این عزیزان سال 67 بود ولی سال 82 پیدا شدن. ما هم مقرمون با اینجا حدود 600 الی 700 متر فاصله داشت، و نمیدونستیم اینجا هم شهید هست، آخه اینجا خاک خودمون بود و اکثر شهدا هم پشت اون خاکریزها تفحص شده بودن و پیدا میشدن. توی بحران عراق و آمریکا بود........ منم تا اون زمان اینجاها نیومده بودم فقط چندباری برای دشتبانی، یه روز گفتن ماشین رو روشن کن بسمت بسریه.من بیل رو روشن کردم بسمت همون درب ورودی که شما امروز اومدین و اومدم به این سمت. اومدم جلو .... یکدفعه یادم اومد اااااااا اشتباهی پیچیدم فرمانده گفته از اون سمت بپیچم. اومدم بیل رو جمع کنم و جهت رو عوض ..... فرمانده با آمبولانس رسید . گفت نه همینجا رو امروز بگیردیم. منم گفتم چشم. فرمانده شمایید. شروع کردم ........ یواش یواش داشتم کار میکردم و میومدم جلو . تصمیم هم نداشتم جای خاصی رو بگردم .همون اوایل کار بعد از کمی جلو اومدن .... یک شهید پیدا شد . از روی خط لباسش فهمیدم سرباز بوده. همه اومدن بالای خاکریز و نماز شکر خوندن. شهید وقتی قرار باشه پیدا بشه،‌همون زمانی که مقرر شده پیدا میشه.
اومدم جلوتر دوتا شهید دیگه هم پیدا شد. به حاجی گفتم نکنه این خاکریز پر از شهید باشه؟!.... خلاصه 5 تا شهید اینجا پیدا کردیم. یکیشون جسدش، استخونهاش پخش اینجا بود. باد میزد خاک رو از روش پس میکرد. دوباره میزد خاک رو روش میکشید....... این تفحص همه به برکت وجود همون شهید اول بود که البته گمنام هم بود حقیقت .

بعضی وقتا خاک رو پس میزنیم و میگردیم، چیزی پیدا نمیکنیم. دوباره بعد از چند روز برمیگردیم . میگردیم ...بازم چیزی نیست. تا یکبار دیگه، یه زمان دیگه،.....همونجا رو دوباره میگردیم، اون ساعتی که مقرر باشه، پیداش میشه.
یک روز آخرای وقت، راننده بیل مکانیکی خاک رو برداشته بود ریخته بود سر خاکریز، کسی چیزی پیدا نکرده بود و خاموش کرده بودن تا فردا صبح که برگشتیم سر کار...... هنوز روشن نکرده توی همون خاکها شهید رو پیدا کردیم.
اینجا خون شهدایی ریخته شده که پیش خدا بسیار عزیزن.
این باد و طوفان که اینجا میبینید، توی این چند ساعت چقدر شما رو آزرده خاطر کرده؟....... سربازان و شهداء ما چندین روز اینجا بودن و این طوفان رو مقابلش ایستادن.
توی وهب- یک زمانی یکسال و نیم عراق بودم- شهیدی پیدا کردم، با زانو نشسته بود. روی شونه هاش یک حلقه سیم خاردار گذاشته بودن.خاک ریخته بودن روی سرش. و با همون لدر که خاک ریخته بودن روی سرش، رفته بودن روی سرش........ وقتی پیداش کردیم. جمجمه ش فرو رفته بود توی قفسه سینش. وقتی بلندش کردیم از زانو جدا شد.... پاهاش رو که در آوردیم . از کف پا تا زانو قدر کمر من بود.چنین جوانان رشیدی رو ما توی جنگ از دست دادیم.
خون همین جونهای رشید، این اقتدار و عزت رو برای ما به ارمغان آورده. اقتداری که گشتیهای آمریکایی توی همین بحران حمله به عراق، تا اینجاها میومدن جلو ولی به محض دیدن پرچم جمهوری اسلامی ...دنده عقب میزدن و برمیگشتن ....

خاطره بسیار بود و وقت کم ........

وقت نماز اول وقت داشت میگذشت ......

یک جون بسیجی ایستاده بود تا برامون یه تاتر بیابانی اجراء کنه و توش بهمون بفهمونه ........

از وسط جمعیت عقب عقب زدم و با یک سری از بچه ها رفتیم سمت وضو خونه ...

مثل بچه مثبتها رفتیم جهت ساختن وضو.

اومدم جورابم رو جهت کشیدن مسح پا در بیارم .......

چشمام گرد شده بود. پای مبارک از سمت دیگر کفش بیرون زده بود. کفش پاره شده بود و من نفهمیده بودم ....... حالا نمیدونستم بخندم یا بزنم توی سرم. وسط بیابون بدون کفش !....... به هر مصیبتی بود وضو ساخته و جهت نماز برفتیم. خلاصه توی نمازخونه با صفاش نماز ظهر و عصر رو خوندیم ... بعد از نماز مجبور به دل کندن از سرزمین به یادماندنی شرهانی و رملهای وزینش شدیم.

سوار ماشینها شدیم راه افتادیم. واقعا دل کندن از چنین جایی ..........

تا حدود ساعت 30/4 در خیابان و بیابان بودیم و جاده ها رو میپیمودیم . منم با سوزن و نخ دست به دوخت و دوز به روش پینه دوزهای حرفه ای شده بودم. کفشی که تبدیل شد به ماندگار ترین یادگار اون دیار .........          

 


نظر

مظهر قدرت ایران، شهدا هستن.

گوشم، حس شنوایی.........همشون داشت مسواک میخورد. صدا و صحبتهایی میشنید، شنیدنی .....که ارزشی شنیدن داشت. گوشام داشتند تجربه با ارزشی میکردند.

چشمام داشت غبط می خورد به حال و هوای گوشام .....اشکش در اومده بود.
رملا  نوازشمون می کردن. حسی خوبی بود. نشستن این رملا رو لباسامون، چادورامون....


      

 رملارا گرفته بودم کفی دستم.......... توش خیلی چیزا میشد دید....خیلی چیزامیشد دید ......دید و شنید.........
وای به حالی ما اگه ماموریتمون غیر از این باشد که زمینه سازی ظهوری آقا صاحب الزمان(عج) باشیم.
این جمله زیادی سنگین بود برا گوشام....... سنگین. از اون جملایی بود که فسفرا مغزما نسوزوند... زغال کرد....
خوش به حالی این شهدا که سالهاست هیچ زائری ندارن جز مادرشون فاطمه زهرا(س)و آقاشون حجت بن الحسن(عج)

تو م چشادا واکن تا یه چیزی بگیری آ برگردی . نه اینکه وقتی بر میگردی فقط لباسادا خاکی کرده باشی آ گشنگی آ تشنگی به خودد داده باشی .....بیگیر. اینجا نقطه پروازس .میتوند نقطه پروازی تو هم باشد.
اینجا ماه رمضونی فکر کن. کمتر نیگاه کن آ بیشتر بیبین . کمتر شلوغ کن آ توو این شلوغیا بیشتر بشنو.....
آره ....شاهد بیگیر این خاکا را . این زمینا را....
اگه برگشتیم آ توو سیم خاردارا زندگی گیر کردی از همین شهدا که اینجاها معبر زدند آ راه باز کردن بخواه که برا زندگی تو هم معبر باز کنن.....
خاکا هنوز توو دستم بود آ کلامی عزت بخش سید توو گوشم . کلام آخر رو که نثارمون کرد، با هم، به سمتس کربلا، سلامی به آقا اباعبدالله دادیم ...یکی از بروبچا وبلاگی پروازمون داد توو صحنی اباعبدالله . خدا روزیش کنه شفاعت آقا رو .
اگر حسین بپذیرد مرا به نوکریش----- خدا به هیچ عذابی مرا مبتلا نکند
کجا بروم به که رو آورم،که در دو جهان----- به جز حسین درد مرا دوا نکند ....

کم کم راه افتادیم سمتی مقتل ...

  

علمارا هر کدوم از بچا با نیتی ورداشدند آ راه افتادیم. توی راه گه گاهی این آقای اسد چوبین تا پاش گیر میکرد به چیزی ورش میداشت خب میتکوند آ زیرو روشا درس نیگا میکرد ...آره خب آدمی که کارش تفحص بودس سالها . همینجوری باید باشد آ بودس حتما که اینجوری، هیچ چیز ریزی از زیری نگاهش بدون توجه رد نمیشد.
رسیدیم پا مقتل شهدا ...جایی که گلبارونش کرده بودند. نشونه ها را ...........
آ گفتند برامون ....گفتند از شهدای گمنامی که توی تفحص پیدا کرده بودن .....


نظر

اینجا مقتل شهداست.اینجا شرهانی .... از شهدای گمنام زیاد گفتن. از تفحص . از اینکه هنوز دراین مکان، توی دل خاکریزها رو که میکنن به شهید می رسن. معلوم نیست شما همینجور که راه میرین روی تن یک شهید راه میری یا نه....

از آتش زدن درب خانه علی(ع) که همین روزها روزهای 4-5 ربیع الاول بوده . از فاطمه زهرا(س)و اینکه شهدا چه ارادتی داشتن و دارن نسبت به خانم فاطمه زهرا(س)...

به نقل از امثال حاج حسین کاجی (از بروبچه های لشکر 17) از شهید گمنامی که بچه های تفحص باعث شدن با توسل به خانم فاطمه زهرا(س) و قسم دادن شهید به خانم، هویت خودش رو با نشون دادن اسمش روی زبونه کفشش رو کرده ...

از اینکه شهدای ما به جایی رسیده بودن که برای مرگ کلاس میگذاشتن ...

از اینکه .....

ما آدمهای حی و حاضریم. توان داریم. قدرت داریم. تفکر داریم. ثروت داریم. میخواییم کار فرهنگی کنیم بعد یه مدت میگیم نمیشه. کم میاریم. گنده گنده هامونم کم آوردن.......اونوقت اینجا یه نوجون ، یه پیرمرد اومده، با تحصیلات زیر دیپلم:

تا زنده بود ----- رزمندگی کرد و علم حجت بن الحسن(عج) رو بالا نگه داشت.

شهید شد----- خونش انقلاب رو بیمه کرد.

پیکرشون که اومد----- یا حسین راه انداخت توی کوچه پس کوچه های این مملکت.

اونی که پیکرش نیومد، بعدها استخون پاره هاش برگشت----- مملکت رو عوض کرد.

آقا -مقام معظم رهبری- می فرمودن : اتفاق خوشی که بعد از 8 سال دفاع مقدس اینجا، افتاد فقط به برکت پیکر شهدای گمنام و برنامه راهیان نور بود.

و یک کلام..... شهدا رو از اینجا بردن.استخونهاشون رو تشییع کردن و بردن. ولی خونشون، گوشت و پوستشون اینجاست، لابلای این خاکهاست.

 توی قصه فاطمه زهرا چیزی بجز درس نیست.عبرت توی قبرسونهاست. توی قصه شهادت فقط درس میدن. با امام حسین کسی عبرت نمیگیره فقط درس میگیره... عبرت مال لشکر دشمنه ... اگه میبینید شهدا دستتون رو گرفتن و تا اینجا آوردن بدونین اگه اینجا یک درس داشته باشه اینه: اگه هدف شهدا حفظ دین اسلام بود وای برما اگه کمتر باشه ماموریتمون .

شهدا نه که جاده صاف کن ما باشن. به جز ظهور آقا ..... آقا به زندگی و زنده موندن ما نیاز داره که ...

منطقه اومدن یعنی زائرالحسین شدن. دنبال این نگرد که چه کار خوبی کردی که دعوتت کردن اینجا .

 2حالت داره . یک اینکه آوردنت تا تقویتت کنن یا اینکه آوردنت اینجا تا باهات اتمام حجت کنن.

 

(عکس از خانم حاتمی)

اگه آوردنت تا انگیزت رو تقویت کنن. دستت رو بالا ببر و بگیر ... نه اینکه دعا کنی خدایا اینو بهم بده . اونو بهم بده ها ....... دستت رو ببر بالا و برات  کربلا رو بگیر . حاجتهات رو بگیر ......بگیر .....

   


نظر

سید راویمون شده بود: 

 اینجا مقر تفحص لشکر امام حسین اصفهان و 1300 شهید پیکرش اومده اینجا و رفته . 1300 شهید پیکرش اومده اینجا و رفته...

آقای نظری می گفت: در خاک عراق رفته بودین برای تفحص. پیکر شهیدی رو دیدم که روی خاک آرام خوابیده بود . با تمام تجهیزات. بدن کامل. تمام پیکر شهید رو با تمام لوازم و تجهیزاتش زیرورو کردیم چیزی پیدا نکردیم.کارتی . کارت شناسایی چیزی........ نبود.

کارتکس رو پر کردیم به نام شهید گمنام .بچه ها بازم تفحص کردن . گشتن . شاید چیزی پیدا کنن .چیزی نبود. نهایتا کارتکس تایید شد به نام شهید گمنام کفن شد. تعداد شهدا زیاد شد .شهدا رو می خواستن ببرن برای تشییع . بچه ها گفتن حاجی شهید آخری رو بگذار باشه معراج شهدا بدون شهید نباشه. این شهید بود تا بارون اومد . بر اثر بارون سکو نم داده و این نم سکو باعث شده کفن شهید لکه کنه . بچه ها گفتن حاجی اجازه بده کفن شهید رو عوض کنیم. حالا کفن اینجوری بره بیرون میگن دومتر پارچه نداشتن شهیدشون رو کفن کنن. اجازه دادم . حالا من توی فرمانداری بودم . یکدفعه تماس گرفتن . حاجی این شهیدی که شما زدی گمنام . گمنام نیست . هویت داره .

گفتم . محاله، اینو خودم بالای سرش بودم.اولین نفر خودم بالای سرش. صبر کنید. دست نزنین. خودم بیام ببینم. اومدم بالا سرش دیدم روی در جیب لباس به تنش با ماژیک نوشته شده شهید فلانی از بابل.

می گفت اگه خودم ندیده بودم باور نمی کردم .......


نظر

فرعی ماجرا:
اصلش که همونس که تا حالا داشتم مینوشتم ™ انشاالله اگه شوما بزاریند مینویسم.

الحمدالله شوما مهلت نمیدیند میاییند . میبینند (قدمدون رو چشم) آ نظری دقیق میدیند آ التماسم میکنین تا از حاشیا برادون بگم .................اااااااا
بگذریم.

حالا فرعی ماجرا.
فرعی ماجرا این بودس که منِ روان شسته توی مطلبی قبلیم یوخده از موقعیت منطقه شرهانی برادون گفتم. آ اشاره م کردم که اینا همش از قولی اوسایی اینکار جناب
سید جواد حسینی -صاحب وبلاگ کیمیا- بودس. که خب این وسط یه اوساتر از ما اومدن آ لطف کردند آ غلطی املایی ما را گرفتند. اوکی به این میگن کاری درست . ( اینکه درست آ با دقت بخونند) دسشون طلا.

این از اون کار درساس که هر کسی بلد نیس.
خب منم دیدم اینقده روانما با تاید آ صابونا وایتکس شسسم حالا یکی بیاد بگد اینقده دست خطی تو آب کشیدن دارد؟!..آ لکه گرفدس؟!.......دنبالی رفع عیب و ایرادش رفدم ......
خواسم از
تخریبچی دوران بپرسم -سری کلاسی سواد آموزی بودن آ داشتن به سوادشون اضافه میکردن-
خواسم از
خان دادشمون جنابی آخرت بپرسیم - همراهشونا خاموش کرده بودن تا کسی مزاحمی کارشون نشد.
خلاصه مزاحمی
خودی  خودی اوسا شدیم . جناب استاد هم راهنمایی کردن به اوسایی خودشون. جناب نظری . استاد شریف و بزرگواری که از مسئولین شهر دهلران و منطقه نظامی شرهانی هستن ......

اولش که جرات نمیکردم . بالاخره اسمی نظامی آ اینا یوخده ترسناکس. گذاشتم برم خونه. نقشه کاملی منطقه را بزارم جلوم درس زیرو روش بکنم . آ بعد تلفن زدم محضر شریف استاد نظری.


برای ایشون کمی از اصل ماجرا گفتم و درخواست راهنمایی دقیقتر کردم . ایشون هم بزرگواری کردن . کلی مارا تحویل گرفتن . تا ما نفسمون حداقل در بیاد . آ از حول و ولا در بیاییم . قشنگ آ با آرامش سوالامونا بپرسیم .

ایشون فرمودن: خود منطقه شرهانی با عملیات محرم آزاد شد. و در پیرامونش-سمت چپ و راست و عقبه- چند عملیات دیگه هم شده. سمت شرقش عملیات والفجر یک ، اطراف فکه انجام شده. و خود دشت عباس و عین خوش هم در فتح المبین آزاد شده. توی متن شرهانی عاشورای سه انجام شده . با 3-4 کیلومتر فاصله قدس سه .و والفجر 6 تک و پاتکهایی هم توسط لشکر 7 ولی عصر ( بروبچه های خوزستان) سال 65 انجام دادن توی کانال بجریه .
اینها چون نقطه ثقلشون منطقه شرهانی بود . اینجا شد مقر اصلی تفحص. شهدایی که گروه تفحص لشکر امام حسین اصفهان پا وایساده و پیدا میکنه  که از عملیاتهای مختلف هستن رو توی معراج شهدای شرهانی میارن .....

انشالله به زودی هم سایتی می زنیم مربوط به اطلاعات مختص منطقه شرهانی . انشالله  


نظر

 سید در کنارجناب آقای اسد چوبین یکی از بزرگوارانی استاده بود که آسایش شهر رو رها کردند آ هم آغوش بستر 8 ساله  دوران دفاع مقدسو غریب به 30 سال پیکر مطهر شهدا هستند و جسم و روحشون رو در معرض این بستر که خاک هست قراردادند.

 اول از موقعیت شرهانی گفتن و بعد از شهدایی که در این مکان ........

منطقه شرهانی، در استان ایلام و در نزدکی شهر دهلران واقع شده. منطقه ای که عملیاتهای فتح المبین، محرم و والفجر1 را در خود دیده.

هنوز صدای سید با آن لحن مقتدرانه اش در گوشم می پیچه زمانی که خطاب به ما بروبچه های وبلاگی می گفت:

دوستان شما الآن در نقطه صفر مرزی نشسته اید. اونطرف این سیم خاردارها خاک عراق و اینکه به این راحتی و با این عزت و احترام و اقتدار تا اینجا می آییم همه از عزت و اقتداریست که این شهدا با خون خود برای ایران ما، برای مملکت اسلامی ما ساخته اند.

استاد از چند کیلومتر جلوتر برایمان می گفت. از سنگرهایی که دیواره ها و سقفهای اون به عرض بیش از دو وجب بتون ریزی شده.سنگرهایی کاملا بتونی. از سنگری میگفت که خود صدام اومده و از اونجا منطقه رو دیده. نزدیک 500 متر که جلوتر می آیی غریب به 14 کیلومتر اتاقکهایست 3در4 با فاصله های منظم. اینها سنگرهای فرماندهی عراق بوده . از اون کمی جلوتر می آیی، انواع و اقسام موانع، سیم خاردارهای حلقوی، فرشی(که نمونه هاش رو همینجا بصورت دست ساز جلوی چشم شما قراردادن تا بهتر بتونین تصور کنین)سیم خاردارهای خورشیدی-5 حلقه ی بهم تنیده شده- و انواع مینها ...

و حالا تازه می رسی به مانعی به نام کانال. کانالی به عرض 5 متر و به عمق 5 متر که کف اون سیم خاردارهای فرشی، خورشیدی، بشکه های فوگاز، انواع و اقسام مینها قرارداره . کانالی که آنچنان خاکبرداری شده که تا فاصله ی 3-4 متری قابل تشخیص نیست. خاکبرداری این کانالها با ماشینهای مخصوص انجام شده که تا اون زمان در ایران چنین عملیاتی انجام نشده بود. آنچنان خاکبرداری شده که اصلا معلوم نیست خاکش رو چطور و کجا بردن.

این موانع آنچنان طراحی شده که غیر قابل نفوذ ...

که البته شما می آیید و میبینید که رزمندگان دلیر ما از این موانع هم عبور کردن. اینجا بارها عراق اومد جلو و برگشت.... اومد جلو و برگشت...

حالا چرا ما اینجا رو کردیم یادمان ...

 

اینجا 1300 پیکر شهید اومده. توی معراج شهدایی که همینجا برپا شده . از لشکر امام حسین اصفهان و  ...  


ذهنم مشغول بود . ماشین جایی ایستاد .( برای چی بنده خبر ندارم) اما روبروی در اتوبوس. فروشگاه همه چی فروشی بود. چشمم پرتقالاشا گرفت. بزرگ. آبدار و .... ولی حسابشا کردم. جلو چشما این جماعتی تشنه و گشنه که نیمیشد پرتقال اونم به این خوشگلی خورد که. برا همین . برای اینکه زنده بمونم.  آ سالم. به جا سه چهارتا دونه پرتقال سه کیلو پرتقال خریدم.
اتوبوس حرکت کرد و آ من این پرتقالا را به این جماعت خوروندم تا دوتاش از گلو خودم پاین برد.
حالا تف به ریا ولی ثواب کردما. این جماعتی تشنه را به حاجاتی شیکمشون رسوندم. آ تازشم کلی به نفعی اصفانیا تبلیغ شد.
به این میگن خرج نمودن بهینه. درست و موفقیت آمیز....

اتوبوس نگه داشت. نگه داشت. پامون رو روی شنها میگذاشتیم. رمل......
زمینش جاذبه خاصی داشت. نمی دونم چرا .... ولی قدمام از همون اول سنگین شده بود. احساس میکردم قبل از ورود باید به جماعت وسیعی از بزرگان عرض ادب و احترام کنم آ اذن دخول بگیرم...
اینجا کجاست مگه ؟ شنیده بودم قراره اول بریم شرهانی.......... شرهانی اینجاست؟
با سلام محضر شریف خانم فاطمه زهرا(س) و سید و سالار شهیدان، امام حسین (ع) و گرفتن اذن دخول از آقا صاحب الزمان وارد شدم.
هنوز ....
وارد شدیم . همگیمون جمع شدیم. راوی کاروان- برادر عزیز و بزرگوار استاد سید جواد حسینی- بسم الله را گفتن آ میهمونی ما داشت به اوج می رسید. استقبالا احساس میکردی. اگه شومام اونجا بودین. دوزانو مینشستی. یا حداقل سعی میکردی رملایی که تو را در آغوش گرفتندا حسشون کنی. آره  دادا جدی جدی یه خبرایی بود. شومایی که بودی تایید میکنی مگه نه؟!...

سید از شهیدایی برامون میگفت که ..........