سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

بعداز ظهر بود که رسیدیم نزدیکای باشگاه. ماشین که از خیابونی اصلی، رفت توی فرعی به سمت باشگاه افسران، ماشین افتاد توی سربالایی تندی که ما دیگه تکیه داده شده بودیم به صندلیامون. رسیدیم. پیاده شدیم آ از هوارتا پله رفتیم بالا تا به صحن و سرای باشگاه واردبشیم.
 یه گوشه ای داشتند دم و دستگاه پذیرایی از ما را آماده میکردن. تا منتظر لیوانهای شربت بودیم ،.... سردار اصفهانی برامون شروع کرد.
رفتیم بالای سرِ شهدایی که اونجا به خاک سپرده شده بود. سردار میگفت: اینها یکسری کردِ وفادار به نظام اسلامی بودن، که خانواده هاشون رو گذاشتن آ اومدن به کرمانشاه، اونجا شهید بروجردی بهشون، پیشنهاد تشکیل سازمان پیشمرگان مسلمانِ کرد رو داد. سازمان تشکیل شد و تا سال 1362 وجود داشت.
سردار ماجرای ادغامی این سازمان در سپاه رو پس از برقراری آرامشی نسبی توو کردستان آ الباقی توضیحات در مورد موقعیت آ اتفاقات اون ایامی خاص در باشگاه افسران آ سنگرایی که اون ایام چهارگوشه باشگاه زده بودندا با هیجانی خاصی برامون تعریف میکرد............
ما کم کم لیوان شربت به دست میشدیم. خنک بود آ دلچسب.
عمو رحیم اومد جلو آ از اتفاقاتی اون ایام برامون گفت:
ما با هلیکوپتر اینجا پیاده شدیم. توی ه.مین باشگاه. از اطراف این باشگاه به سمت بیرون یک راه کوتاه هم برای ما نگذاشته بودن. نیروهای ضدانقلاب ما را اینجا محاسره کرده بودن. نه آبی داشتیم ، نه غذا. غذایی که از کرمانشاه و شهرستانهای اطراف برای ما با هلیکوپتر می آوردن و از همون بالا برامون می انداختنپایین. خیلی وقتها گروهکها همش رو برمیداشتن و می بردن و به ما چیزی نمی رسید. و ما فقط نگاه میکردیم. چون کاری نمیتونستیم بکنیم. 8-27 روز اینجا بی آب مونده بودیم. ببین ما چه زجرها کشیدیم ، چه زحمتها کشیدیم(خدا وکیلی بی آب هم قابلی تحمل نیس)......از پادگان با تانک حرکت کرده بودن برای نجات اینجا ، تا برادرانی که اینجا بودن از بین نرون.همین برادر عزیزی که اینجا میبینید خاک هستند، راننده تانک بوده. اومده بود راه رو باز کنه خودش هم شهید شد. ضدانقلاب هرکاری کردند ما مقاومت کردیم و نگذاشتیم اینها جلو بیان. برادران ما مقاومت کردن و شهید شدن. ما با همون لباس خونین به خاک سپردیمشون. چون وقت نداشتیم. امکانات نداشتیم. شما تشریف آوردین دیدن..... این شهر امنیتش با ریخته شدن خون این برادران بدست آمده.......   

سردار اصفهانی از رفت و آمد کردها توی کوه میگفت ....... اینکه اینها وقتی بچه هاشون به دنیا میان توی همین سراشیبی ها و تپه ها روزگار رو طی میکنن. برای مدرسه رفتن باید ، دو سه تا شیب را بالا و پایین برن ولی بچه های ما هرجا می خواهن برن با ماشین !.......اینجا اصلاً شهر روی تپه، کوه و شیب هست.
سردار میگفت من خودم هم، اوایل که اینجا اومده بودم خیلی سختم بود، در صورتی که اینها تند و تیز بودن......