سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

گفتیم یا ابالفضل عراقیا بردنش. جلوتر رفتیم صدا زدیم : آقا مسعود!.دیدیم جواب نمیدد. گفتیم : نه . زیادی بهش سخت گرفتیم . رفدس پناهنده شدس.

به خدا از این فکرا می کردیم. خب که به سنگر نزدیک شدیم دیدیم خوابی خوابس آ صدا خروپفش بالا. حالا با یه مکافاتی بلندش کردیم از خواب. تا بیدار شداز خواب زد زیری گریه. ساعتی 2 نصف شب . بیدار شدس آ زدس زیری گریه .
گفتم: چدس؟
گفت : من فردا صبح شهید میشم.
ما زدیم زیری خنده . گفتیم : مایی که جنوب آ کردستان دیگه از دستمون خسته شدن تا حالا چنین ادعایی نداشتیم. این از راه رسیده آ نرسیده میگد من فردا صبح شهید میشم. گفتیم خب اگه فردا صبحی شهید شدی مارم دعا کن . رفتیم سنگر. خب سنگری ایشونم با سنگری ما یکی بود دیگه . دیدم این دارد گریه میکنه. گفتیم آقا مسعود ما از سری شب تاحالا نخوابیدیم. می خوایم بخوابیم. بالاغیرتاً یا برو بیرون گریه کن یا بیا بیگیر بخواب. ایشون رفت تو دهنه سنگر نشست به گریه کردن. ساعتی جهار و رب صبح تکی عراقیا شروع شد.

تکی که قبل از تک سقوط فاو عراقیا به ما زدن . میخواستن توانی ما رو بسنجند آ از ما اسیر بگیرن. تا تکی اصلیشونا بزنن.

ساعتی جهار و رب صبح بود، عراقیا تک زدن آ پدی ما را گرفتن. یه جنگی خیلی وحشتناکی صورت گرفت. که تا حالا من چنین آتیشی سنگینی ندیده بودم. چون منطقه محدود بود ، دشمنم با فسفری آ با ..... انواع و اقسام سلاحها می ریخت رو پد. اینقده آتیش سنگین بود آ دود آ گردآخاک به پا شده بود که ما دستمونا جلو می گرفتیم تا به کسی نخوریم. چشم نیم متری خودشا نمیدید. این شرایط که تا ساعتی سه و نیم بعد از ظهر طول کشید . یک سری بچه هام مثلی آقای عبدالله علیمی و ...دیگران هم اسیر شدن. ما زدیم بچه ها رو هم آزاد کردیم ...
می گم خیلی مفصلس. می خوام به اونجایی برسم که ...
ساعتی سه و نیم تغریبا عراقیا ورداشتن رفتن عقب . آ خط آروم شد.
ما به عنوانی کارشناسی که پدافند دیدس. خط دیدیس .. رفتیم آمار بگیریم. گفتیم ببینیم چند تا شهید و زخمی دادیم . ما فکر میکردیم حداقل 70-80 تا شهید باید داده باشیم.
اومدن گفتن فقط یک نفر.
گفتم : این آتیش؟؟؟؟؟؟؟
گفتن: باه یک نفر.
گفتم: کی هست؟
گفتن: نمی شناسیمش.
گفتم از بچه های گردان خودمونس؟
گفتن : بله توی محیطی گردانی خودمون بودس.
گفتم : بیاریندش. تویوتا اومد پیشی من . دیدم از عقبش دارد همینطور خون میرد . رفتم دیدم تیر خوردس پشتی سرش. آ سوراخ کردس. آ تموم کردس. رفتم بغلش کردم . بوسیدمش . یک چیز بهش گفتم.
شهید سید مسعود رشیدی
دلم میخواد شومام که نشستین روی خاکهای طلائیه همینو بهشون بگین.
گفتم آقا مسعود چیکار کردی؟؟؟؟
شهید مسعود رشیدی. بچه خیابونی هفتونی اصفان. 23 روز از روزی که از خونه اومد بیرون تا روزی که جنازش برگشت.
سلام کردن بلد نبود. به کوجا رسید ؟ در عرض بیست و سه روز به جایی رسید که شب توی سنگر کمین اومدن بهش گفتن. تو فردا مهمونی مایی.
همیشه غصه میخورد . میگم خاک توو سرت کنم. یه عمر دویدی. یه عمر فکر کردی داری مدیریت میکنی . یه عمر فکر کردی آدم میسازی......
اما آقا مسعود .... اما آقا مسعود اومد . اون کسی که به تعبیر تو شاید نماز خوندنم بلد نبود. چیکار کرد که بهش گفتن آقا مسعود تو فردا مهمونی مایی.
داداش می گم ترسو بود. کوجا شهید شد؟ توو نزدیکترین نقطه درگیری با عراقیا.

گفتم خدایا چی چی بهش نشون دادی که نه تنها پس نزد ، رفت به استقبالش.

اصلاً راهیان نور یعنی همین. اصلاً فلسفه حضور شوما روی این خاک یعنی همین که از خوددون بپرسیند و بریند ببینید چه اتفاقی افتادس . مگه اینجا چی چی داشدس که این بچه ها را به اینجا ، به چنین درجاتی رسوندس.
این علامت سوالی ذهنی منم هست. اینجا سعی می کنیم به جوابی این سوال برسیم..........